محل تبلیغات شما

Everything but Nothing



خب،

وقت  رونمایی رسیده.

وقتی تعطیلات ۲۲ بهمن آک و دست نخورده جلوی روم بود، همین طور با خودم داشتم فکر می کردم که یَکهو یَک عنوان به شدّت باحالی به ذهنم رسید. ایده ی خفنی بود از نظر خودم و صرفا به خاطر همین عنوان، سعی کردم محتوا تولید کنم.

یکم خل گری بود، چون همیشه اسم و عنوان آخرین چیزیه که روی فیلم یا کتاب یا بازی یا آهنگ یا هر محتوای دیگه ای می گذارند، ولی این پست های من روند مع رو طی کردند: وجود دارند صرفا به خاطر اسمشون. خلاصه آخر هر روز تعطیل هر آنچه به ذهنم می رسید رو نوشتم و الآن از گنجینه م نسبتا راضی ام. در حد خودش یه موجودی شده به هر حال. می خواستم توالی اسم هاشون رو کنار هم ببینم، برای همین منتشر نکردم تا تعطیلات تموم بشه.یاد خاطره نویسی های نوجوونی به خیر


بفرمایید، لینک هستند، کلیک بفرمایید اگر مایل بودید (به هر حال هدف من همین یک دانه پست الآنم بود، که اینا رو کنار هم ببینم و سر ذوق بیام. به قول پدرم خدا با خُلاس! :دی):


  • شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ:
    • روز اوّل :: اسمال - S

    • روز دوم :: مدیوم - M

    • روز سوم :: لارژ - L

    • روز چهارم :: ایکس لارژ - XL

    • روز پنجم :: دو ایکس لارژ - XXL


پیس. همین ها رو می تونید ببرید مقاله کنید و باهاش ثابت کنید آدم هرچی وقتش آزاد تر بشه، با یه تابع اکسپوننشیال با شیبی نزدیک به بی نهایت به سمت خلیّت و تباهی می ره.:دی


 دو پیس. خیلی تعطیلات خوبی بود. همین که تعطیل باشه، همه دور هم باشن، ولی  هیچ سفری در کار نباشه و بچسبیم مثل بختک به تهران، واسه من یعنی خیلی.

مرسی از پنج شنبه، مرسی از آدینه، مرسی از حضرت فاطمه سلام الله علیها، مرسی از جمهوری اسلامی ایران، مرسی از آیت الله امام قدس السره خمینی رحمت الله الیه. و اصل کار، یک مرسی خیلی ویژه و مخصوص از یک شنبه، و بدانیم که اگر بین التعطیلین نبود، تعطیلات چیزی کم داشت، و قطعا بر می خورد به قانون زمین!


از جلوی تلویزیون رد می شدم، 

بازیگر توی فیلم گفت:

" بیا قبول کنیم بعد هر خداحافظی، بخشی از وجودمون می میره،"


انگار فقط منتظر بود ما از جلوی تلویزیون رد شیم.

کل اطلاعاتم الآن همینه که در جهان یه فیلم فانتزی طور وجود داره که توش همچین دیالوگی هست.

کاش یه جور می شد بفهمم اسم فیلمش چی بود. فقط می دونم توش بتمن و اسپایدر من داشت.



دانشگا رو تعطیل کردم الآن با دستای خودم.

چقد شبای دانشگاه رو دوست دارم. می تونم بمیرم واسش. شبای مدرسه رو هم جون می دادم واسش. یعنی یادمه یک ساعت مثل فلامینگو می ایستادم پرچم مدرسه رو نگاه می کردم تو شب سگ لرز زمستون. 

فقط محیط عوض شده. گویا هنوز همانم.


ولی الآن فقط دیگه مرگ. وقت مرگه! خسته م. ازین خسته ها که دکمه ی خاموش روشنت قاطی می کنه پر انرژی تر می شی بعدش. کلا امتحان یک ور، این حالت های غریب بعدش یه ور دیگه. یک حسیه که خودتون باید تجربه کنید تا بفهمید چی می گم. آدم هنگه تا دو ساعت. که حالا چی. یعنی چی. چه خبره اصلا! 

خیلی خوندم واقعا این دو روز.

امتحانم یه چیزی میشه دیگه حالا. 

رد شدنش یه درده، رد نشدنش یه درد دیگه. 

راستی یک استاد از جیبش یک یادگاری در آورد داد بهم، منو اهلی کرد. به همین صورت که می بینید.





بگم امسال حدود چهل پنجاه تا امتحان دادم که شوخی نیست

ولی به عنوان خواننده های وبلاگم 

شده واسه یه امتحانم  تو سال ۹۷می خوایید انرژی بفرستید استدعا دارم واسه این یکی م بفرستید.

یا خداااا.

چه غولی.

چل پشمی.

چه شاخی.

آخ.

ای بی رحمانه ترین، 

ای حجیم ترین، 

ای مهم ترین بی اهمیت ها،

ای تعطیلات را کوفت کننده ترین.

تو را سپاس.



بگم؟ زشته ها، ولی فکر کنم استرس دارم. :))))  بعد از علوم پایه، یه امتحان پیدا کردم که می تونم به خودم اجازه بدم واسش استرس بگیرم. استرسی روانی خاک بر سری شدم امشب. بیا و ببین. تهشم رد می شم بعد این همه خرخونی. کلا از بیخ هر امتحانی مهم بود واسمون، ما رفتیم با اقتدار مزینش کردیم که بهش ثابت کنیم هیچی نیستی. بعد خودمون هیچ و پوچ شدیم.

ولی من واسه این از خیلی چیزام زدم. واقعا حیفه رد بشم. 


پیس.امتحان که تموم شد، می آم واستون رو نمایی می کنم از یکی از خلاقیت های درجه یکم، طی این تعطیلات.


هر چه قدر دیروز خوندم،

امروز ده برابرش خوندم.

منتها زور چپون از روی وظیفه و تکلیف.


الآن دیگه کاملا حس می کنم از هر سوراخی یک کتاب فرو کردن بهم.

ولی هنوزم قطع امید نکردم جان خودم، با وجودی که تازه نصف شده.

شایدم تموم شد تا فردا.


آخه چند هزار صفحه؟

۳۰۰، ۲۰۰، ۲۵۰،۲۰۰، ۳۰۰ = ۱۲۵۰ صفحه

در بهترین حالت، قطع رو به پایین.

و خلاصه آره طی این محاسبات مطمئن شدم که رد شدنم حتمیه.

آخ.

خیلی بده،

من فقط شب آخر یادم می افته امتحان دارم. 

آفرین به وجودم با این برنامه ریزی.


آرزو می کنم فلانی و فلانی و فلانی همه تو این تعطیلات علافی کرده باشن، نمره شون پایین شه در حد مرگ. :دی

نخ امید خود را خیلی ناشیانه گره می زنم به شوت بودن هم کلاسی هایم.


کیلگ می بینی؟ یه امشب رو که واقعا لازمه تا بوق سگ بیدار باشی،  که بفرما! Yawny.

چقد تعطیلات کوتاه بود. مسخره.


پ.ن. ناتانائیل؟ من در کدام سوراخی فریاد بزنم. ناتانائیل؟ بغلم می کنی؟ ناتانائیل اینا دارن بیست و دوم بهمن رو به هم تبریک می گن!! ناتانیائیل؟ به نازنین می گی بیاد؟ بش بگو. بیاد. منو. بخوره. 

من همه جور عقایدی رو بر می تابم. هر چی می خوای بباش آقا. ولی دلسرد شدنم هم دست خودم نیست. یه احساسه که وجود داره. به خانواده می گم یه همچو موجوداتی با چنین افکاری داریم، باور نمی کنن می گن این احتمالا جوکه تو طبق معمول نمی فهمی. 

آره بابا. جوکه. من نمی فهمم.

نازنین؟ اومدی؟

می خوام جوک تعریف کنم واست به عنوان آخرین سخنم.


خواندم،

فست فود خوردم،

خواندم و 

خواندم و 

خواندم،

نوشابه خوردم،

بازم فست فود خوردم،

و الآنم باز تا چهار صبح می خوام بخوانم،

خواندن بدون زور و تهوع، 

خواندنی به مثابه نیفن ها*.


هورااااااااا، شاید باورت نشه کیلگ، ولی امشبم تا بوووووووق سگ بیداریم!


پ.ن. 

امشب همسایه داشت می گفت :"اللّه و اکبر". با تمام وجودش می گفت. در برج میلاد، بمب های شادی و شرشره های رنگی زدند. 

نور ها را در تاریکی شب می دیدم و به این فکر کردم که آخرین باری که این قدر با اطمینان گفتم الله و اکبر، اوّل راهنمایی بودم. دست بند سبز بسته بودم. آن زمان ها ولم می کردی با روبان سبز خودم را مومیایی و باندپیچی می کردم. بگیر بگیر جنبندگان سبز رنگ بود. توی تاریکیِ پشت پنجره ی خانه ی درخت آلبالودارمان بودیم، یک شب با هیجان به پدرم گفتم می شود من هم بگویم؟ گفت آره بابا جان بگو به دلت نماند. گفتم. صدایم توی تاریکی شب پیچید و برگشت به گوش های خودم. سر کیف آمدم. اوّلین و آخرین بارم شد. 

کاش این بار هم، آخرین باری باشد که با تمام وجودم می گویم :"متنفرم". 


حیف، طرف های مهر با یکی از بچه های دبیرستان تلفنی صحبت می کردم، شتاب زده بود کمک بگیرد که کارهایش را سریع تر انجام دهد. خیلی جدی گفت نمی خواهم بیفتد برای بهمن. انقلاب است، کارم نا تمام می ماند! با همین یک تکه اش کلی زدیم توی سر و کله ی هم و پاچیدیم، با وجودی که اصلا دوست نزدیکی هم نبود. ولی آن شب خوب خندیدیم. 

توی دانشگاه نمی شود با بچه ها ازین خنده ها کرد. 

توی در و همسایه نمی شود.

توی پارک و مترو و بی آر تی نمی شود.

توی فامیل هم نمی شود حتی.

هیچ جا نمی شود.

خفقان است. 

دلم ناگهانی از آن خنده ها خواست. که شب پاییز باشد، یک آدم رندوم باهات حرف بزند و از قضای روزگار هم عقیده ات باشد و با هم به انقلاب بهمنتان فکر کنید.  

عاهای آدم ها! د بیایید دیگر دهانم را ببویید و ببینید چه قدر متنفرم. تنها سهم من ازین انقلاب همان الله و اکبری بود که در دوازده سالگی گفتم که کاش همان را هم نمی گفتم. آهان بله، یک پوستر هم در اتاقم چسبانده ام و رویش اسکناس های نو را آویز می کنم. عکس یک سبابه ی مُهری هم  توی هارد اکسترنالم دارم ولی نمی دانم کدام پوشه. به غیر از این ها پاک پاکم.


چهل سالگی انقلابتان مبارک باشد. ولی خدا چه قدر بزرگ  است؟ چه قدر می تواند بزرگ تر باشد؟ هاو ماچ؟ هر چه قدر ما بدبخت تر بشویم خدا هم نعوذ بالله بیشتر کش می آید؟  آیا الله و اکبر تر؟ آیا الله و اکبر تر تر؟

من نمی بخشم. اگر خدا اکبر است، که من واقعا هیچ کدامشان را نمی بخشم. اگر هم نیست که هیچ. ول معطّل.

ولم کن کیلگ. دلم زر زر های  c یا 30 مفت می خواهد اصلا. که چه؟ وبلاگ را ساختیم برای یک همچو غلط هایی دیگر. ناشناس ماندیم برای یک چنین گنده گوزی های بزرگ تر از دهانی. هر کس می آید از یک ور سیخ می زند خودش را خالی می کند. ما چرا نکنیم.


مروارید کوچک،

هستی؟

چه خبرا؟

جوانه ات را خوب محکم کردی؟

نگفتم خو می گیری؟

شنیدی چه گفتم؟ 

داشتی چشمه را؟

شنیدی با عقل سه چهارم کاملم چه گفتم؟

شاهد باش،

"آره. پسر. متنفرم."

و بشماااار.



---

* یک سری موجودات بسیار باهوش هستن تو دنیای جادوی لِو گراسمن که جدای از توانایی های خیره کننده شون، نحوه ی کتاب خوندنشون من رو به وجد می آره.  سریع، بی نقص، تمیز. مثلا تو یک دقیقه، هزار صفحه. مثل یک هارد با سرعت فراکهکشانی اند.

من دوست دارم نیفن باشم. تو روز هایی دقیقا مثل امروز. موجودی خالی از هر گونه احساسات و نیاز های انسانی، با هدف بلعیدن ذره ذره اطّلاعاتی که توی کائنات می تونه وجود داشته باشه. آره بابا ما به فاز خرخونی مون فرو بریم، بیرون اومدنش با خدا هم نیست حتی.


این اصطلاح رو تازه همین امروز یادگرفتم، و نمی دونم حس شما چیه بهش، شاید خیلی غیر رسمی باشه واسه تون و خوشتون نیاد،

منتها همون "چاکریم/مخلصیم" خودمونه، با لحن متفاوت.


و من چون دیگه از واژه های روتین همیشگی خیلی خسته شدم، می خوام سعی کنم من بعد ازش استفاده کنم.

شدیدا دوست دارم لحن کلامم متفاوت بشه. هر چه سریع تر.


دوست دارم برای هر فرد واژه ی توصیفی مخصوص خودش رو داشته باشم تو ذهنم. 

یعنی به همه که نمی شه بگی "عزیزم"، "فدات شم" "چاکریم"، "قلب" و اینا. این واژه ها تو این دنیای ما خیلی وقته سوختن. سوزوندیمشون. 

همون طور که ایموجی ها. ایموجی ها هم برای من یکی تقریبا سوختن. مفهوم و معناشون پوچ شده. می تونم با قطعیت بگم دیگه به هیچ ایموجی ای کمترین احساسی ندارم و تو دو سال (دو ماه؟!) اخیر به غیر از ":)))))" هیچ ایموجی دیگه ای رو اصلا دلم نخواسته استفاده کنم. 


از کی سوختن؟ نمی دونم. از همون وقتی که همه گیر شد و منم مجبور شدم برای اینکه عقب نمونم برای هر کسی قلب بفرستم و از عبارت های سوپرلتیو و صفت های افضلی "تر" و "ترین" دار استفاده کنم در صورتی که باطنا اعتقادم نبود. خودم نمی خواستم، ولی اقتضای جامعه همین بود. مجبور بودم برای ارتباط موثر برقرار کردن، همرنگ بقیه ی جماعت شم، هر چه قدرم که مخالف باشم. 

تو دنیایی که معیار رفاقت و دوستی و مهر و محبت و احساس بر حسب تعداد قلب ها و فدات بشم هایی ه که توی تکست می فرستی، من یا باید خودمو تغییر می دادم، یا هیچی دیگه سرم رو می ذاشتم، با خیال راحت، فارغ از اجتماع، در گوشه ای عنکبوت گرفته، توی تابوتم می مردم. (بعد از اینکه خودم گل ها رو سفارش دادم، چون طبیعتا کسی گل یادبود هم سفارش نمی داد برام.)


ولی اگه بدونید از وقتی با خودم کنار اومدم و قلب فرستادم واسه ملت، چه قدر محبوب شدم. مثل معجزه می مونه. همه جا. خانواده. فامیل. دوست. آشنا. جامعه. یعنی همه مثل خر فقط منتظر بودن براشون قلب بفرستی و قربون صدقه بری. متاسفانه من روش گول زدن مردم رو یاد گرفتم. یاد گرفتم احساس نداشته باشم ولی همه رو خر کنم و براشون چرت و پرت بنویسم تا کار خودم راه بیفته. دست به نوشتنم هم که ماشاالله در حد مااااچ، بیسته اگه بخوام! و حالا دیگه خسته کننده شده این روند.با وجودی که خیلی وقت هم نیست قدم گذاشتم تو این راه.


برای همین آقا معنا آفرینی می کنیم. واژه رو که ازمون نگرفتن. خلاقیت رو که نگرفتن. سی و دو حرف الفبا رو که ممنوع نکردن. واژه های مخصوص خودمون رو پیدا می کنیم. و بهشون می فهمونیم وقتی دارم بهت می گم "بِشاش دوش بگیریم، تُف کن شنا کنیم،" یعنی همون قلب. ولی به روش خودم. مخصوص خودت. چیزی که به بقیه نمی گم. به بقیه همون قلب رو می گم که خر بشن، به تو یک نفر اینو می گم فقط، چون لیاقتت از قلب بیشتره. یعنی آن قدر مخلصیم که حاضریم با ادرار شما حمام کنیم و در آب دهن حضرت عالی آبتنی نماییم.


به شخصه خیلی از حجم مرام و معرفت توی این اصطلاح خوشم اومده. :دییی

وقتی خوندمش، احساسات عمیقم قلقلک داده شد. 

آخخخخ.


فعلا که در حال تمرینم،

ولی بریم بگردیم یکی رو پیدا کنیم به عنوان اولین نفر این عبارت رو براش به کار ببریم.

کی طعمه می شه؟ 

کی می شاشه؟ 

کی تف می کنه؟ 


پ.ن. فکر نکنید فقط واژه های مثبت مقصودمه. فحش ها حتی. اونا هم بی معنی شدند این قدر که استعمال می شه همه جا. حالا ما نمی نویسیم و بروز نمی دیم، دلیل نمی شه گفتن و شنیدنش تکراری نشده باشه. به نظرم فحش حتّی تکراری تر شده نسبت به کلمه های مثبت. بی مزه تر. خسته کننده تر.


پ.ن. پدر و مادرم من رو گردن می زنند با این اصطلاحاتی که سعی می کنم استعمال کنم تو دنیای مقرراتی و ایده آل و اتوکشیده شون. مطمئنّم. 


این ویدیو ی جذاب،

با این لهجه ی جذاب،

با اون فر(fer)های جذاب تر (!)،

ضمن محتوای فرهنگی و فاخرش،

و همراه با ریتم اعجاب آورش،

تقدیم به شما.

فیلتر هم نیست تازه. 


اینجا.


کمتر از یک دقیقه ست، جهت ترغیب شماهایی که رو لینک هام کلیک نمی کنید و وقت ندارید.

همون یک دقیقه وادارتون می کنه به اندازه ی یک ساعت تکرارش کنید. جهت ترغیب خیلی بیشتر. :دی


اینترنت سرچ زدم، شعرش موجود نبود.

بر خودم واجب می دونم این شکلی دینم رو بهش ادا کرده باشم چون واقعا حال کردم با همه چیش:


# خواننده : غوغا نهان  (اگر درست دیده باشم از اون زیر، ضمن اظهار اینکه بح چه اسمی جیگرم حال اومد.)

# شاعر: رامین مظهر


# متن شعر:

(گفتم شاید شما هم سختتون باشه لهجه ی افغانی رو تطبیق بدید و بفهمید چی می گه، دقیق بخوام بگم برای شماهایی که خسته اید و حوصله ندارید چند بار ویدیو رو عقب جلو کنید. جاهایی ش رو هم که علامت سوال گذاشتم مطمئن نیستم. کمک بدید اگه بلدید.)


از عشق، از امید، از فردا، نمی ترسی.

می بوسمت در بین طالب ها، نمی ترسی.

می بوسمت در گوشه ی مسجد، نمی لرزی.

در بین عطر وحشی سنجد نمی لرزی.


می بوسمت در بغض و سوگواری ها،

می بوسی ام درگیر انتحاری ها.

می بوسی ام درگیر انتحاری ها.


تو مومن هستی و نمازت بوسه هایت هست،

تو فرق داری، اعتراضت بوسه هایت هست.


در بند زخم و خون و تاول ها بگیر از لب.

در بین شلّیک مسلسل ها بگیر از لب.


می بوسمت در بغض و سوگواری ها،

می بوسی ام درگیر انتحاری ها.

می بوسی ام درگیر انتحاری ها.



پ.ن. علامت سوال رو جلوی سنجد گذاشته بودم. تحقیقات به عمل آوردم و اکی شد، پس علامت سوالم رو برداشتم. 

نقل قول:

امروزه عطر سنجد در تجارت عطر یکی از گران قیمت‌ترین عطرهای جهان است. بزرگ‌ترین بازار خرید این عطر کشورهای عربی است. عرب‌ها این عطر را به نام عناب یاد می‌کنند. 

عطر سنجد با تحریک مغز در ترشح انتقال‌دهنده‌های عصبی (نورو ترنسمیتر ها) موجب حالت‌های روانی خاصی می‌شود: هورمون‌های FSH و LH بیشتر از هیپوفیز ترشح می‌شوند، بوی معجزه‌انگیزش به منطقه لیمبیک مغز می‌رسد و اشتهای جنسی را در هر دو جنس نر و ماده زیاد می کند.

درخت سنجد در موقع گل دادن به آب زیادی نیاز دارد. از هزار گل سنجد یک گرم عطر به دست می‌آید.

فرانسه بزرگ‌ترین تولیدکننده عطر سنجد به صورت مصنوعی است. 

افغانستان می تواند در تولید عطر سنجد در جهان بهترین باشد. افغانستان کشوریست که تاکنون به لحاظ جمعیت رشد سریعی نداشته و به همین دلیل زمین‌های زیادی برای کشت نباتات در کشور وجود دارد. 

خوشبختانه دانشمندان در طی سه دهه جنگی که در افغانستان رخ می‌داد نتوانستند تغییری در ماهیت گل‌های کشور وارد کنند. گل‌های کشور به صورت طبیعی باقیمانده‌اند که دارای بوی عالی ای هستند و از طرفی بی‌خطر نیز هستند."


#گل سنجد، اگه تا حالا ندیدید:





اینجا کشور احساسه. کلا اینو خیلی زیاد شنیدیم که می گن شرقی ها احساساتی اند.


یک بار با یکی از اساتید بحث می کردیم، برگشت گفت: 

" آخه بچه ها شما کجای دنیا رو دیدین که سر چهار راه هایش، شعر بفروشند؟ از این قشنگ تر و مقدس تر داریم مگر؟"


دیشب یک منظره ای دیدم و دلم خواست استادم کنارم بود اون لحظه.

دوست داشتم با انگشتم  صحنه رو نشونش بدم و بهش بگم:

"موافقم استاد، می بینی؟ شما کجای دنیا رو دیدین که تو شب، سر چهار راه هایش، تار بفروشند؟ از این قشنگ تر و مقدس تر داریم مگر؟ از این غنی تر؟ احساساتی تر؟"


یک سری رفتار ها و فرهنگ ها هم هست، نمی گذاره ما پشتمون رو کنیم به این سرزمین.

من هر جای دنیا هم برم، نمی تونم خاطره ی پیرمرد تار فروش رو از ذهنم بیرون کنم. و نمی تونم مثلش رو پیدا کنم حتی.


سر چهار راه هاش. تار می فروشند.

تار می فروشند.

تار.

چه قدر قشنگ.


همین می تونه سوژه ی هزار تا مجله ی فرهنگ و هنر باشه. 

که زمانی در تاریخ جهان وجود داشت که مردم سرزمین ایران تا خرخره زیر لجن فرو رفته بودند، ولی بازم سر چهار راه هاشون تار می فروختند. تار با شعر.

تار با شعر

تار با شعر.




امروز عصر من داشتم خستگی تعطیلات اول هفته رو در می کردم که انصافا تعطیلات کمر شکنی بود و احتیاج به استراحت کامپلیت بد رست  داشت(!)

و خلاصه سپرده بودم که بیدارم کنند حتما چون کار داشتم،


اینقدر قشنگ و عمیق مرده بودم، که هر بار کسی می اومد بیدارم می کرد فکر می کردم یک روز جدیده و باید شروع کنیم.

بار هفتم هشتم برگشتم به خودم گفتم عای خدا زندگی چه مزخرفی شده، 

ای مرگش بزنند، خب مهلت بده چرا اینقدر زود زود صبح می شه این اواخر.


الآنم کلا داشتم فکر می کردم چرا شب ها روز نیست  و روزها شب نیست. :دی

یعنی دوست دارم جاشون عوض شه. 

کار های روز رو در شب انجام بدیم،

در عوض روز رو بخوابیم. 



اعصابم خورده بابا.


مجبورم برای کار های اداری مسخره حساب باز کنم.

نمی خوام.

من دوست ندارم حساب داشته باشم.

من اصلا دوست ندارم حساب به اسم خودم داشته باشم.

چرا باید این احساسم رو توضیح بدم چون همه حس می کنند مسخره ست.

خواسته های آشغالی من رو هیشکی بر نمی تابه.

مگه چه قدر سخته به خواسته های بی منطق هم دیگر احترام گذاشتن. 



مثل یک رونده که اول و آخرش همه چی رو می کنند تو پاچه ت. تو باید توی اون روند بری جلو. فکر می کنی قدرت انتخاب داری، ولی نداری. هیچ وقت نداشتی. 

دوست نداری مثل ما زندگی کنی؟ هیچی، برو سرت رو بذار بمیر.


چطور ترس خرس بیست و پنج ساله از گربه قابل توجیهه؟ چه طور گریه سر یه بازی فوتبال مسخره توجیهه؟ فقط این بیخ های ما قابل توجیه نیست ملّت؟

تازه این ترس نیست حتّی برای من، یه انتخابه.


یعنی واقعا خنده داره، قبل اینکه حتّی بازش کنم، دارم فکر می کنم چه طور ببندمش. خیلی اعصابم خورده.

بستن حساب راحت نیست. باید دلایل موجه بیاری. نامه بزنی. امکان داره حراست بانک فکر کنه پول شویی ه حتی.


بابا ولم کنید من کلا دلم می خواد تا آخر عمرم گم باشم. مثل یکی که از اول وجود نداشته.

همه ی این روند ها حالم رو خراب تر می کنه.

هیشکی نفهمید. هیشکی‌.



چه ترس ناک، یکی از علایمی که توم به وجود اومده و اینقدر تکرار شده که بهش عادت کردم رو الآن برای اولین بار دقیق روش فکر کردم،

به نتیجه رسیدم که من می تونم مبتلا به بیماری روماتولوژیکی مراحل اولیه باشم و خبر نداشته باشم. 

آرتریت روماتوئید نباشه؟  انکلوزا اسپوندیلایتیس نباشه؟ 


یعنی فهمیدم که خیلی وقته به درد مداوم چند تا مفصل سی ام پی عادت کردم. و یهو گرخیدم دیگه. چون خوبم درس نخوندم نمی دونم مال چی بود. 

بهش.


بابا اصلا همه تون از بیخ بیایید بغلم علی الحساب تا وقتی که ببینم فردا چی می خوام براتون بنویسم.

پست اصلی م رو فردا می نویسم ها، الآن خیلی مغزم درست دستور صادر نمی کنه و نمی ذاره یه پست بی نقصِ شکیلِ دهن پر کنِ فک افکننن در شان بیست و دو ساله های شاخ بنویسم.


این یکی فعلا  از جهت ice breaking مثلا. :دی

این آیس برکینگ مد نبود قبلا ها! جدیدا مد شده دیدم هر کارگاه و سمینار و ایونتی که می گذارند، چند ساعت اولش رو جهت شدن یخ (ice breaking) مخاطب درنظر می گیرند.


کامنت های تبریکتون رو نگه دارید هم چناااان. فعلا یخ هاتون رو بشکنید، که هم اسفنده، هم منم، هم همه چی.

از دوازده شب تا حالا دو تا خبر توپ بهم رسیده که مدت ها دغدغه مندش بودم و  اصلا رفتم فضا فیششششت. (این طوری بودم که واو قطعا تلاقیه فقط به خاطر روز کذایی دوم اسفنده.) خلاصه واقعا گودزیلای خیس زونا گرفته ی قانقاریا زده هم بدی بهم الآن بغلش می کنم. شما که جای خود دارید واقعا.

بیایید وسط، پارتیه.

دیش دیش دیش.

من دارم از خواب می میرم و از شدت خواب، چشمام با مدخل آبشار نیاگارا پیوند خورده ولی دیگه واقعا زشت و عیب  و خیلی مایه ی خاک بر سرم بود که بیش تر از این خالی بمونه اینجا. اونم امشب.

یک پست پر از خمیازه، کش و قوس، دهن دررره، چشم های اشکی و این ها تقدیمتون می دارم. 


سر اومد زمستووووووووووون،

شکفته بهارووووووووووووووون،

گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزوووووووووووووون.


- بو بکش بو بکش. کشیدی؟

- کشیدم.

- هیسسس. گوش کن. گوش کن. خوب گوش کردی؟

- گوش دادم.

- چشات چرا بسته ست. چشاتو باز کن خره! یه طوری که رگ های زیر پلکت مشخص شن. خیره نگاه کن. الآن خیره ای؟

- خیره ام.

- تو نباید یادت بره آخرین لحظه های بیست و یک سالگی بودن چه حسی داره، خب؟ خوب گرفتی چی گفتم؟

- آره. حس خر ها.

من یه خر تمام عیارم. بهم بگو کدوم خری بلده مثل من یه خر تمام عیار باشه. اتوپایلوت. شدیدا اتوپایلوت.



گفتم - یه عکس ازم بگیر که دو تا دستم وی باشه،

گفتن - که یعنی خیلی ویکتوری؟ خیلی پیروز؟

گفتم - نه، که یعنی دوعا دوعا! یه دو اینور، یه دو اونور. بیست و دو.


خب ما هم بالاخره "واقعا" به بیست و دو سالگی مون رسیدیم. هاه.


راستش فکر نمی کنم لازم باشه که ادای بیست و دو ساله ها رو دربیارم. یادتونه چه قدر بار ها پست گذاشتم برای شما به مضمون اینکه هر کی ما رو دید زرت بهمون گفت "خجالت بکش نا سلامتی بیست و دو سالته". یعنی این عدد بیست و دو رو من نفهمیدم چیه که این قدر همه کلید می کنن روش. خلاصه ما که خیلی وقته بیست و دو سالگی رو فیک کردیم، بخون از نوزده سالگی حتی همه به بنده می گفتن بیست و دو ساله، طبق یک قانون نا نوشته.

ولی حالا این بار واقعیه. هر کی ازین به بعد بکوبونه تو سرم که "نا سلامتی بیست و دو سالته، خجالت بکش" می شه با افتخار سینه سپر کرد و پذیرفتش که اکی. بیا جلو. آره. من بیست و دو سالمه. خجالتم نمی کشم.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


از تلاقی هاش بخوام براتون بنویسم، یه عالمه عدد ۲  امروز تلاقی داشتن. دو اسفند. بیست و دو سالگی. خودمونیم بیست و دو سالم شد ها، ولی هنوز اون خل گری های مخصوص خودم رو در زمینه ی اعداد دارم، با وجودی که سعی کردم کمش کنم. مثلا الآن که اینو می نویسم بازم دارم به اینش فکر می کنم که دیگه هیچ وقت عدد سنم این قدر باحال نمی شه در کنار تاریخ تولدم. دو ی دوازده در کنار بیست و دو در کنار روزی که توش به دنیا اومدم. پنج شنبه. باورم نمی شه باز باید هفت سال صبر کنم تا دوم اسفند بیفته تو پنج شنبه. چه زجری می کشم من واقعا با این وسواس های جذاب ذهنی م! مثلا فرض کن یه روز من ۵۴ سالم بشه. خب این هیچ سنخیتی نداره و اصلا نمی دونم چنین عدد بی رحمانه ی بی مناسبت بی تلاقی ای رو کجای دلم می تونم بذارم.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!  ۱۲.۲. ۲۲. پنج شنبه.


خاطره بخوام تعریف کنم، یه بنده خدایی اشک ما رو اصل تو روز تولدمون در آورد. یعنی واقعا جدی می گم ها، اشکم در اومد. و کلا حالا ما که داریم به دست فراموشی می سپاریم به همین سرعت، ولی بیایید با هم عهد کنیم که برخورد روزانه مون با هم یه طور باشه که انگار هرکی رو می بینیم روز تولدشه. خب شما چه می دونید، شاید واقعا تولدش باشه!!!

خب این خیلی وجه بی رحمانه ای از دنیا بود، که یه آدم تو روز تولدش اشکش در بیاد. و من با همین بزرگ تر شدم و تجربه کسب کردم. که دنیا کلا وفا نداره. حتّی تو زادروز خود آدم. یعنی دیدید آدم هم تو روز تولدش منتظره که همه چی ایده آل باشه و فلان دیگه. حالا هر چه قدر هم زور بزنه که از ایده آل گرایی فاصله بگیره ولی باز ته دلش یه حس هایی داره که امروز روز منه. خلاصه ما تو اولین روز بیست و دو سالگی اشکمون در اومد و نا سلامتی بیست و دو سالته! 

تنها راهی که تونستم توجیهش کنم اینجوری بود که به خودم گفتم من الآن قهرمان تو فیلمم و این یه سکانس احساساتیه پس اشکالی نداره. چون مدیریت احساس زیر خط فقر هم چنان.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


یک خاطره ی دیگه هم می خوام تعریف کنم. یکی رو دیدم امشب، اسمش حامد بود، گرافیک می خوند. جادو جمبل می کرد. باورم کن به جان خودم جادو جمبل می کرد! رمز موبایل حدس می زد، چه می دونم ذهن خوانی می کرد و این ها. 

من هر چه قدر سعی کردم یه چیزی به یک نحوی از توش بکشم بیرون نشد، یعنی من خودم هم کم ندارم تو سرکار گذاشتن ملت، ولی این یارو اصلا توی هیچ قانون و  قاعده ای نگنجید. می گفت این یه علمه، و من به واسطه ی همین علمم مشهور می شم و واقعا هیچ دوز و دغلی در کار نیست. یکم از روند کارش رو توضیح داد به جمع. با مسیر ذهنی من یکی بود. یعنی دیدم من خودم هم خیلی وقت ها از این قواعدی که داره می گه استفاده می کنم چون طبق قاعده های روان شناسی ذهن خوانی می کرد.

خلاصه آره ما با اصل وجودش خیلی حال کردیم و فک مون افتاد. اینم نوشتم که اگه مشهور شد و رفت رو آنتن صدا سیما و کسب و کارش گرفت، بدونید من زود تر از همه کشفش کردم. 


# در وصف بیست و یک سالگی و اینکه چه جور بود اگر بخوام قلم فرسایی کرده باشم که یادگاری بمونه، یکی از جمله های  یکی از باحال ترین دوستام رو می نویسم و کافیه. جمله ی "ها". یهو بی مقدمه چند هفته پیش زیر تابلوی ایستگاه متروی به سمت کلاهدوز، برگشت بهم گفت:

"شت خودت اصلا حواست نیست چه جوری ذره ذره داری خفن می شی، کیلگ. من از بیرون دارم می بینم. اصلا حواست نیست." و این تعریفش حس می کنم کافی بود واسه بیست و یک سالگی م. کیف کردما،  و نا سلامتی بیست و دو سالته!

من بیست و یک سالگیم رو، بیست سال جوون تر زندگی کردم، مثل یک ساله ها. و بی خیال زر زر های دنیا. هدفم این بود اون قدر خُل و غیرقابل پیش بینی باشم که یک عدد نی نی یک ساله هم نتونه. سعی کردم بهش اینجوری نگاه کنم که یک سالگی رو دوباره به من پس دادند.


# در وصف  بیست و دو سالگی و اینکه احتمالا چه جور خواهد بود اگر بخوام قلم فرسایی کرده باشم، یکی از جمله های خودمو می گم؛ وقتی داشتم چند وقت پیش فلانی روتهدید می کردم. اعصابم خورد شد، برگشتم گفتم:

" ببین فقط تا دوی اسفند وقت داری انجامش بدی. من بیست و دو سالگی م تمام و کمال مال خودمه. همه ش."

که برگشت گفت مگه بیست و یک سالگی ت مال کی بود حالا؟  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


حالا ما این همه بیست و دو بیست و دو می کنیم، فکر نکنید چه آش دهن سوزیه ها. یه روز به غایت غریبی بود که تو نود درصدش اصلا حس نداشتم و مدام فراموش می کردم دوم اسفنده و هی به خودم باز-یادآوری می کردم. الآن اقلا با نوشتن این ها خیلی بیشتر بهم حسش القا شد. یعنی بهم گفتن برو شمع بخر. سه ساعت داشتم فکر می کردم شمع؟ شمععع؟ از برای چه؟ مگر برق رفته؟ 


تبریک هاتون رو هنوز نخوندم. گفتم اول اینو بنویسم که روی احساساتم تاثیر نگذاره. الآن خیلی خوشحالم. چون قراره برم کلی پیغام تبریک بخونم و حس کنم چه موجود بیست و دو ساله ی مهمی هستم، و بین این همه آدم روی کره ی زمین برای ی هم که شده حس تمایز بکنم و این ها.

پیش پیش مرسی. از سه نفر هم تبریک پیامکی گرفتم که آمار بسی شگفت آوریه. مادر بزرگم نمی دونم چی شده که بر خلاف هر سال یادش رفت زنگ بزنه بهم. ای بابا. می بینی دنیا رو؟


خلاصه آره دیگه ملت، ما بالاخره بیست و دو ساله شدیم ولی آدم نشدیم. :))))


پ.ن. بیست و دو سالگی شاید قراره همین جوری باشه، شلوغ، بی رحمانه و قانون شکن. دیشب خوابم برد وسط نوشتن این. ما نمی دونستیم چی باید بنویسیم واسه این پست که به چشم تلخ نشه. شیرین ببینید. و شکیل. و فاخر.


رفتم اینستاگرام،

یک دوجین مادر دیدم،

و الآن به این نتیجه رسیدم که هُش بابا آروم، 

روز مادر فرداست، تا فردا هم ما یه خاکی به سرمون می ریزیم که از جامعه عقب نمونیم.


راستش بی مزه شده دیگه روز مادر.

حالا ربطی به اینکه من تدارک خاصی برای مادرم ندیدم امسال نداره.

ولی حس می کنم جو شده،

و من هر کاری هم بکنم خودم رو، باز یک شخصیت آنتی جو دارم. 

اصلا معنی نداره برام که توی یک روز خاص تازه بفهمی مادر داری و بکنی تو چشم و چال بقیه.


به نظرم، من همین که به صورت نوبتی، خواب سلاخی شدن به فجیع ترین حالت ممکنِ پدر، مادر و ایزوفاگوس رو می بینم ‌( توبگیر فصل یک لردلاس)، بسّشونه. این یعنی دوستشون دارم. زیاد. حالا می خوان بدونن، نمی خوان ندونن.



بچگی هام رو دوست داشتم،

احساسام به مادرم خالصانه بود خالصانه "تر" بود.

اولین باری که رفتم برای مادرم کادو بگیرم رو هیچ وقت یادم نمی ره. 

مغازه ش رو. کروکی مسیرش رو حتّی با وجودی که اصلا درک فضایی ندارم. 

اینکه از ماه ها قبل لیست آماده کرده بودم.

تنها رفتم. به بابام گفتم خودم می خوام بخرم، پس باهام نیومد.

هفت هشت سالم بود.

دندون افتاده داشتم تو دهنم،

بیست هزار تومن پول خیلی خیلی زیادی بود،

و خانم پشت ویترین داشت برام می مُرد رسما.


ولی خب انتظار شگفت زدگی بیشتری رو از مادرم داشتم و یکم خورد توی ذوقم.

اون قدری که من ذوق داشتم، خودش ذوق نکرد.

بگذریم.

ولی اینکه تو بیست سی سالگی تازه بفهمید روز مادر مهمه و بیفتید به آپلود کردن عکس، فایده ای نداره. خیلی دیره. بعد بیست سی سال؟


من با عقل نفهمی م فهمیده بودم مهمه، اونم تو شرایطی که حتی بابام یادم نداده بود بیا بریم برای مامانت کادو بخریم.

اگه تو هفت سالگی تون کاری که من انجام دادم رو انجام دادید که هیچی دوستیم، ولی اگه ندادید یا باید برگردید و انجام بدید یا تا ابد باید جلوم لنگ بندازید. چون احساسات تون هیچ وقت به اندازه ی یک بچه ی هفت هشت ساله، پاک و معصوم و خالص نمی شه. :دی

این اینستاگرام هم آدم رو خل می کنه ها، الآن کاملا مشخصه این رو با قلم گرینچ درونم نوشتم اینقد که داره ازش حسادت شره می کنه چون رفتم تبریک دوستام به مادر هاشون رو دیدم و حس سرخوردگی کردم.



خب حالا چه خاکی به سرمون کنیم کیلگ که به چش تلخ نشه؟

برم گل بخرم دیگه خبر مرگم.

بدم می آد از این ابراز احساسات های زورکی و جعلی و تصنعی و فرمالیته!

اصلا من از همین که لازمه به کسی بگم دوستش دارم هم چندشم می شه.

نه این که حس کنم عاره، یا اینکه حس کنم کوچیک می شم یا خجالت بکشم،

بیشتر دیدم این شکلیه که دوست داشتن رو نباید جار زد،

و اگه تا حالا نفهمیدی دوستت دارم و منتظر گفتنشی که خاک بر سر من بشه رسما، چون با گفتنش هم زیاد اتفاق خاصی نخواهد افتاد مگر گذرا،

وقتی کلام سطحی ترین راه ارتباطه.


فردا هم باز می زنه تو سرمون که پسر فلان دوستم، دختر فلان همکار اتاق عمل، برای مادرش پست اینستاگرام گذاشته، بیا یاد بگیر، صبح تا شب سرت تو اینترنته، یک پست برای من نگذاشتی بی انصاف.




پ.ن. و خیلی من تعصب دارم رو این قضیه، روز مادره خب؟ بی خود قیمه رو نریزند تو ماست لطفا. روز زن چیه ریختند به هم تبریک می گن؟ من قبولش ندارم. این روز فقط و فقط مخصوص موجوداتیه که زجر زایمان بچه، و بعد از اون زجر تحمل خود بچه رو کشیدند. هر وقت کشیدید بفرمایید به هم تبریک بگید. می تونم قبول کنم که یه عمه حق مادری داشته باشه نسبت به برادرزاده ش و بزرگش کرده باشه حتی بهتر از مادر اصلی ش، ولی منش این جوونای تنگ اینستاگرامی رو قبول ندارم متاسفانه یا خوشبختانه. طرف همه چیش به راه، بیشترین دردی که کشیده اصطکاک لیوان آب  سر سفره با پوست دستش بوده، حالا روز زن رو به خودش تبریک می گه. نچ نچ متاسفم، روز شما نیست، کیش کیش. برید همون روز نارنجی ها یا هرچی که دلتون خواست. ولی این روز رو نچ، شرمنده.


من الآن رسما یه تنه خودم مادرم رو امسال پیر کردم. یعنی پیر می کردم ها، ولی امسال شیبش تقریبا عمودی شد. در حدی رفتم رو نروش که خیلی وقت ها مسالمت آمیز بهم گفت ببین امروز بیشتر از این اعصابم نمی کشه، پاشو از جلو چشمام خفه شو کم کم. فردا ادامه می دیم.

یه بارم گریه ش انداختم، که البته تقصیر من نبود. ولی چون از اینا نیست که اشکش لب مشکش باشه و شخصیت متکبر قدرتمند مغروری داره،  و تا حالا گریه ش رو اینجوری ندیده بودم، خیلی به خودم لعنت فرستادم. 

خیلی وقتا هم از دست من و ایزوفاگوس می گه وای خدایا من چه گناهی کردم؟ 

اگه بچه ی این شکلی رو تحمل کردید، تبریک می گم شما یک قهرمانید و این روز مال شماست.


طبق معمول قطع ه. قعطه!!

زنگ زدم مخابرات،

بح بح، 

دم و دستگاه رو عوض کردند کلا تو این یک ماهی که در خدمتشون نبودم.

آهنگ بوسه ی زمستان بیژن مرتضوی گذاشتند روی لیست انتظار، 

و دروغ نگم، 

تا یک دقیقه ی پیش نمی دونستم  مال بیژن مرتضوی هست، 

صرفا بچگی ها توی میان برنامه ی تلویزیون شنیدم و خیلی خیلی به توان بی نهایت نوستالژیک بود برام.

فلذا از صبح تا حالا چهار بار زنگ زدم فقط همین آهنگ رو گوش کنم.


یک اپراتور بسیار خوش برخورد هم صبح درست کرد اینترنت رو، کلی هم تشکر کردیم ولی حالا دوباره قطع شده!

ولی واقعا مهم نیست،

مخابرات هر چی نداشت، 

این یه شانس رو به ما داد.

مخابرات منو با این آهنگ قدیمی بیژن مرتضوی پیوندی دوباره داد.

مرسی مخابرات، 

هرچند وظایف ت رو درست انجام نمی دی، ولی می بخشمت سر همین قضیه. به خاطر همین یه شانسی که جلوی پام انداختی.


اصلا اون تکه هایی که ویولنش جیغ می کشه، این قدر بغض کردم باهاش که خدا داند. دلم می لرزه در حد لالیگا اسپانیا. رقیق . خیلی رقیق. من واقعا بچگی هامو داره یادم می آد


خلاصه اینکه بنده اینترنت ندارم، 

کامنتا طبق معمول  تلمبار شده و فردا پس فردا شفیره از توش می زنه بیرون،

و اگه یه درصد به این فکر کردید اوقات فراغتم رو چی می کنم،  باس بگم ک دستامو زدم زیر سرم دارم بوسه ی زمستان گوش می کنم. 

زمستان را ببوسید تا نرفته. ماچ.


پ.ن. بیایید که فحش جدید عربی یاد گرفتم. 

بدون اینکه معنی ش رو سرچ کنید، حدس بزنید "اکّال السُحت" یعنی چی. همین که گفتم فحشه خودش راهنمایی ه. 

به به. عجب فحش شیکیه. خوشم اومد.


خیلی قدیم ها توی شهرستان کوچکی زندگی می کردیم.

مردمش خرافاتی تر از تهران بودند.

یادم می آید یک حرکت جالب داشتند همسایه هامان.

دو سکه را می گذاشتند دو ور یک تخم مرغ. نیت می کردند که این تخم مرغ درد و بلای فلانی است که باید در بشود.

بعدش اسم تمام کسانی که می شناختند را روی تخم مرغ می زدند. از پدر و مادر فرد بلا گرفته بگیر، تا دوست ها و آشنا ها و همکاران و همسایه و کل افراد زندگی اش.

تهش یک تخم مرغ می شد با شصت هفتاد تا رویش. 

بعد دو سکه را بر می داشتند می گذاشتند دو ور تخم مرغ و  سپس شروع می کردند تک تک آدم های روی تخم مرغ را صدا زدن. با هر صدا زدن، اندکی سکه ها را از دو طرف فشار می دادند بلکه تخم مرغ بشکند.

خلاصه هر وقت آن تخم مرغ بدبخت با فشار سکه ها می شکست، می گفتند همان فردی که الآن صدایش زدیم، عزیزمان را چشم زده بود و خدا را شکر به در شد.


کاری به خرافات و این هایش ندارم، امروز موقع راه رفتن، داشتم با خودم فکر می کردم. ای کاش می شد یک کاغذ بردارم و یک سطل. (تخم  مرغ کثافت کاری می شود حوصله اش را ندارم.)

بعد یک کاغذ بگذارم و رویش اسم تمام دوست هایم را بنویسم. یا مثل همان تخم مرغ بزنم.

بعدش سطل را بگذارم زیر مدخل گوارشم که فکر کنم همان دهانم می شود.

بعدش دانه دانه از بالای لیست ها شروع کنم، اسم هایشان را بخوانم.

با هر خوانش، مثل فشار دادن سکه های دو ور تخم مرغ، دل و روده ام را فشار بدهم و یک عق بزنم توی سطل.


- دوست شماره ی ۱.

- عق.

- دوست شماره ی ۲.

- عق.

- دوست شماره ی ۳.

- عق.

- دوست شماره ی ۴.

- عق.

- رفیق شماره ی ۵.

- دابل عق.

- یار شماره ی ۶.

- تریپل عق.

.

و الی الابد.

دوست موست هایم بچه های خوبی هستند، یحتمل خیلی هم قربان صدقه ام می روند چون با همه شان خوش برخورد ترین بودم، ولی این اعصاب من دیگر نمی کشد رفتار های بچه گانه ببیند و ماست ماست نگاه کند. 

بنده نه سر پیازم نه ته پیاز و نه حتی خود پیاز. ولی بوی گند پیاز دارد خفه ام می کند، آن قدر که دلم می خواهد سرم را فرو کنم توی اولین پیت حلبی روغنی که سر راهم آمد.

دیگر نمی توانم دو رویی ها، دروغ ها، ریا کاری ها، تظاهر ها و  خیانت کاری ها و ضمائم دیگرشان را تحمل کنم. کودک های کوچک قصه لازم. 

من آدمی نیستم که غیبت هاشان را تاب بیاورم.

آدمی نیستم که پشت سر فلانی فحش بدهم و پس فردا بروم باهاش دست بدهم و به هم لبخند بزنیم.

به اسب ترووا کمترین اعتقادی ندارم و کثافت ترین ویروس های کامپیوتری را همان تروجان ها می دانم.

آدمی نیستم که خودم را بگیرم، در حالی که وجودم دارد له له می زند.

غرور را پدر مادرم تا همین چند وقت پیش اصلا وقت نداشتند یادم بدهند چیست و چرا.

آدمی نیستم که پیام هایم را باز نشده نگه دارم و ادای ندانسته ها را دربیاورم.

آدم بهانه تراشی نیستم.

دروغ که می گویم قبل از بقیه خودم از خنده می میرم.

من آدم این مسخره بازی ها نیستم. روحم را زور زده ام و سفید نگه داشته ام و نمی گذارم کسی به غیر از خودم سیاهش کند.

من وقتی کسی را دوست داشته باشم لب هایم موقع دیدنش کش می آید، از کسی هم تنفر داشته باشم که خودم را یک طوری گم و گور می کنم که اصلا نفهمیم در یک دنیا زندگی می کنیم. ناسلامتی هفت هشت میلیارد آدم هست آن بیرون.


ولی این ها این طور نیستند. این ها بدترین حرف ها را پشت سر هم می گویند و فردایش هیچ به هیچ. 

این ها به هم قلب می فرستند ولی در ته چشمانشان مزرعه ی پرورش نیزه ی خرس گریزلی رونق دارد. 

جنگ می کنند ولی در دستانشان گل آفتابگردان و برگ شبدر می گیرند.

من آدمش نیستم خب.

خسته شدم این قدر باید حواسم باشد جلوی کی چی را می توانم بگویم، جلوی کی نمی توانم. خسته شدم از فیلتر کردن احساساتم. از اینکه به خاطر بقیه باید رفتارم را به خودم دیکته کنم.

خب چرا یک روز قرار نمی گذاریم همه ی مردم دنیا همه چیزشان را برای هم بگویند و بعد از آن بی دغدغه و خالی زندگی کنیم؟ حتما باید انرژی تلف کنیم برای قایم کردن حقایق از هم دیگر؟ 

می مانم. از طرز رفتارشان با هم می مانم. با خودم نه. همه با من  خوب رفتار می کنند. یحتمل چون موجود بی آزاری ام. ولی رفتارشان با هم . آزارم می دهد. 

حس می کنم شده ام توپ دست رشته. دست همه کس بوده ام و از هر کوفتی خبر دارم و دیگر روحم نمی کشد این حجم از باخبری را. کنت الاف بود یا نوچه هایش؟ راست می گفتند بی خبری خوش خبری ست.


فکر کنم شخصیتم خیلی صلح طلب تر از آنی هست که فکرش را می کردم. 

اصلا کاش می شد بروم با زنبور ها زندگی کنم.

یا با ماهی های ساردین و تن توی اقیانوس.

یا با قطره های شبنم روی برگ درخت ها.

یا حتی می شد یک قطره ی بنزین داخل باک یک پراید باشم.

یا یکی از گولوهای لوستر تالار های مجلل. 


اصلا کاش آبراهام مازلو، پله ی سوم هرم لعنتی اش را به من می بخشید. نخواستیم حاجی. بیا مال خودت. فرسوده کننده ست.



کتاب به چه قطوری دستم بود، 

کتاب وزیری با جلد سخت،

روی دست هام گرفته بودم و داشتم از چهارچوب درب رد می شدم،

که ناگاه به مثابه کور ها شدم و شترق:


چهارچوب درب فرو رفت تو کتاب،

کتاب با اون قطر فرو رفت تو دنده هام.


الآن دیگه اصلا نمی تونم نفس بکشم این قدر که درد داشت. موقعی که می خواستم چکش کنم، به قدری دردم اومده بود که با خودم می گفتم خدایا من خون نبینم! الآن که دستم رو از پهلوم بر می دارم خون و پارگی نبینم فقط!

بعد فرض کن یه کیس بیارن بیمارستان، شکستگی دنده و پارگی پلور ریه! پزشک اورژانس بپرسه چه کسی این بلا رو سر این حیوونکی آورده؟ چاقو خورده؟ دعوا کرده؟ تصادف شده؟ در عوض حضار بگن کتاب! دکتر، خودش کتاب فرو کرده داخل ریه اش. 



اگر سالی توی روز دانشجو، فراخوان بدند که مسابقه ی انشا نویسی داریم به مناسبت روز دانشجو، یا حتی مسابقه ی توییت نویسی با موضوع اینکه "دانشجو یعنی چه؟" و بعد من وقت کنم و برم در مسابقه ش شرکت کنم،

می رم و جزو ده تا پیشنهاد اولم می نویسم:


"دانشجو یعنی ناهار های ده صبح. ناهار های هفت عصر!"


هشته! تازه به ناهار رسیدم. 

خوبی ش اینه که، ژن مقاومت به گرسنگی دارم و متوجه خالی بودن شکمم نمی شم هیچ. و حالا ایشالا با مراقبت هایی که از خودم به عمل می آرم تو این مدت، به زودی همین یک ژن به درد بخور رو هم از دست می دم و دچار زخم معده ای چیزی می شم.


+ راستی، می دونستید المپیاد دانش آموزی جهانی فیزیک امسال تو اسرائیله؟ می دونستید امسال بچه های فیزیک حق رفتن به جهانی رو ندارن؟ بچه هایی که عمرا هیچ حسی به فلسطین ندارن، شبا خواب مدال دیدن، و حالا  بهشون می گن امسال فقط مدال کشوری می دیم. کاملا هم قانع کننده. 


"زندگی از یه جا به بعدش، شبیه بازی های بارسا-رئال می شه،

وقتی که مسی هست؛

و رونالدو نیست."


رونالدو نیست.

رونالدو واقعا نیست.

من فکر کنم هنوز با این حقیقت کنار نیومدم و دچار جراحتم از نبودش.

رونالدو از فوتبال حذف شده.


داشتم فکر می کردم سوآرز چقد شبیه سمور آبیه.

اونورم چلسی یدونه به تاتنهام زده و آقا یکی رو می شناسم که الآن تو دلش عروسیه. کلا قبول ندارید طرف دار های چلسی، چه آدم های بی آزار نازی هستن؟ من که غیر این ندیدم. ببینیم فردا می شه شیرینی گرفت از ملّت.


پیس. یعنی بد شانسی ای نبود که رئال امشب نیاورده باشه. تو ورزشگاه خودش گل خورد. گل به خودی زد. گل حتمی وینسیوس ژو ضمن دروازه ی خالی رو به روش خورد تو تیرک. پنالتی خوردن. خلاصه ک افتخارات کامله! یه کارت قرمز هم بدن حله. پرچم رئال بالاست ها. بالااا


دو پیس. چقد تو امتحان تو صورت سوال ها و گزینه ها خوندم ویدال، دیدم بلد نیستم گفتم ولش کن طرف بارسایی ه، خودیه، جواب این نیست. به این می گن تحلیل در حد لالیگا اسپانیا. عملی یادتون دادم ها.


صفر تا صد مسائل جنسی رو امروز ریختن تو کله ی ایزوفاگوس،

حیوونکی هنگ کرده.

منم که خودم رو راحت کردم از یک جایی که باریک تر شد، گفتم ببین عزیزم من دیگه کم کم امتحان دارم برو سراغ مامان! روز مادر هم هست، وظایف مادرانه ش رو می تونه کامل به جا بیاره.

ولی عاشقشم ها، هر کوفتی به ذهنش میاد رو می پرسه.

ما کی اینجوری بودیم. کاش اینجوری بودیم بابا. خیلی راحته. کم ترین فشاری رو متحمل نمی شه.

صرفا الآن اعصابش وحشت ناک از این خورده که "چرا ع رو برای ما امروز روی اسلاید انداختند. من منحرف شدم."

برای مادرم هم می تونه جدید باشه این وضع.

چون من بدبخت موقع آموزش مسائل جنسی یک جیک نزدم تو خانواده!

یعنی بعید نیست موقع توضیح دادن به این، منم صدا بزنه بگه وایسا ایزوفاگوس، من هنوز مطمئنم نیستم کیلگ با این سنش نظرش درباره ی لک لک ها چیه. شاید لازم باشه اونم با تو در این کلاس آموزشی شرکت کنه، چون یادم نمی آد براش برگزار کرده باشم.

من در عوض خیلی هم زود تر و سریع تر و وسیع تر آموزش دیدم. به لطف بر و بچز، تراوین + چت روم + مدرسه و انجمن.

یعنی بچه های مدرسه ی ما نه تنها در زمینه ی درسی، در زمینه ی غیر درسی هم نابغه بودند. 

بچه های مدرسه ی ابتدایی مون رو که دیگه نگم. اصل جنس بود.

این ایزوفاگوس الآن نه تنها خودش خنگه، دوستاشم پرت تر از خودش هستن و صرفا یه چند تا فحش کاف دار بلدن و مثل نقل و نبات استفاده می کنند که اگه ازشون بپرسی یعنی چی الآن فرقشو با همون نقل و نبات نمی دونند، آدم بزرگترشم که من باشم دارم اینجور حواله ش می دم، چون الآن یه چیز بهش بگم، فردا صبح مادرم خشتکم رو کشیده رو سرم که این ها چیه به برادرت یاد دادی؟

و  خلاصه خنگول هی می آد همه چی رو می پرسه.


ولی به مدرسه شون نقد دارم! این الآن چه وضع آموزشه؟ 

معلم ها هم رم کردند، اینقدر براشون سخت بوده درس دادن، کلاس فشرده گذاشتند جمع شه بره سریع تر این باری که رو دوششون هست.


یکی نیست بگه، احمق خر روانی، لواط و عنن و آنال اینترکورس و وطی دبر و کاندوم و و اس تی دی و زگیل تناسلی  رو که یه روزه نمی کنن تو پاچه ی بچه ای که خود عملیات اصلی رو هنوز درک نکرده چیست و چرا. 

دیگه بقیه ی دغدغه هاش رو نمی شه نوشت، وبلاگم زرد می شه دوست ندارم قلم زرد شده م رو ببینید، ولی داداشمون فرمت شده اساسی.


اصلا من مرگِ این جامعه و دین مون رو نمی فهمم. تا بلوغ رفتارشون با بچه اینجوریه که وانمود کنیم هیچی وجود نداره. هیچی. هیچی. بده. زشته. اخلاقی نیست. اون پایین مایین ها هیچ خبری نیست.

به بلوغ که رسید بچه، طبق آمار بهداشت جهانی نتیجه گیری می کنن: وای باید یاد بدیم. همین الآن. دیر شد. دیر شد. دییییر شد! الآن نسل آریا منقرض می شه.

ریدمان. تمام عیار.

خوب معلومه بچه ای که از بدو تولد کردی تو پاچه ش که گنااااه، همه چی گناهه، بعدا باهاتون همکاری نمی کنه برای تولید سرباز جدید وطن!


تو این دانشگاه هامون پسره دختره رو می بینه، هر دو تا فکر می کنن هیولا دیدن، جیغ می زنن و در دو جهت مخالف از هم فرار می کنن. به جان خودم.

یا مثلا طرف دیگه خیلی شجاعت به خرج داده هر شب به یک جنس مخالف پیام داده، با افتخار سینه شو می ده جلو می گه دوست دخترررر دارم. یا نهایت ارتباطی که با هم دارن در حد روابط من با دوستای سر کلاسمه، چه بسا منِ درون گرا حتی بیشتر دوستامو بغل و ماچ بکنم،  بعد فکر می کنند دیگه چه نور علی نوری کردند و توی چه رابطه ی عمیق و احساساتی ای هستند. خب این اگه قرار بود شبیه دوستای دیگه ت باشه که اسمش نمی شد دوست دختر دوست پسر.

این قیمه هایی که ریخته تو ماست ها همه از کجا نشئت می گیره؟ آفرین، از همین جشن تکلیف های بی سر و ته ی که واسشون گرفتن.

الان این دوستای خودم هم جالب نیستن حتی! دو دقیقه تنهاشون بذاری، دارن درباره ی همین  ها بحث می کنند. انگار هنوز تو همون بحران ایزوفاگوس گیر کردن اکثریت و بیرون نیومدن. گاهی به این فکر می کنم پس ما قبلا تو ابتدایی راهنمایی درباره ی چی حرف می زدیم و به نتیجه نمی رسم.


خوشم نیومد. ایزوفاگوسو خل کردین. من الان باید چی کارش کنم. عح. کنترل شیفت دلیتم جواب نمی ده روش.


یک عدد مو یا کرک توی دستم هست الآن،

به اندازه ی سه سانتی متر حدودا،

نمی دونم صنعتیه یا طبیعی،

و سبکه و تقریبا نامرئی.

حالت کرکی و سبکی ش باعث می شه مثل پر بیاد پایین و در هوا معلق بشه.

من این رو هی داخل هوا معلق می کنم و پایین اومدنش رو نگاه می کنم.

حدودا هر بار سی ثانیه طول می کشه تا برسه کف دست هام.

کاش بودید دور هم این مو رو ستایش می کردیم.


حدودا به بار پونزدهم شونزدهم که رسیدم و تماشا کردن پایین اومدن کرک مو با پس زمینه چراغ سقف، نهایت کیف و لذت رو به من داد،

به خودم گفتم حالا کی گفته این علم عاشقی نیست؟ شیخ بهایی گفته؟ مگه علم عاشقی واسه همه یه شکله. به ریشش خندیدم و فکر کردم که شیخ بهایی الآن کجاست بیاد این کرک مو رو ببینه؟ طرف نیست، ولی من هستم و وقتی می گم علم عاشقی تو همین یه کرک موی کوچک و نحیفه، تو این جهان لایتناهی بی سر و ته، عمرا که کسی بتونه جرئتشو داشته باشه رو حرفم حرف بزنه.

و با خودم فکر کردم که آخه ناموسا خود عاشق ها هم حوصله ندارند بنشینند پایین اومدن یک کرک مو رو بیست بار چهل بار بذارند رو ریپیت و ستایشش کنند.


تهش مو رو با ته توانم فوتش کردم رفت و گم شد. 

و رفتم سراغ جزوه ی شماره ی یک. 


پ.ن. ای بابا چه دنیای کوچیکیه. یکی از دوستام که از یک مسیر می شناختمش، با یکی از دوستای دیگه م که کلا از بیخ از یک مسیر دیگه می شناختمش، ازدواج کردند. خیلی باحال شد. من الآن بیشتر از خود این ها سورپرایز شدم. خیلی دنیای کوچیکیه! واااای. :)))) بعد الآن دارم خاطره ها رو از هر جهت مرور می کنم و ته هر خاطره به خودم می گم فکر می کردی این دو نفر با هم تلاقی کنند. واقعا فکر نمی کردم. خیلی جالب و عجیب بود. اولین عروس و دامادی هستند که این شکلی شد، خاطره هام فرو رفت تو هم. 


امشب، بارونی بود،

زمین خوردم،

و به حالت زمین خورده  نشسته بودم کف شلوغی های چهار راه وصال و دیگه دلم نمی خواست بلند بشم.

کف دست هایم کاملا پوستش رفته بود،

زانوی راستم  زق زق می کرد،

احساس می کردم در اثر برخوردم با زمین و انتقال تکانه ی حاصل به حفره ی دهنم، چند تا دندونم خورد شدند،

و تکه هایی از آسفالت به کف دستم چاپ خورده بود و در محل چاپ آسفالت، پوست تنار (نرمه ی کنار انگشت شست) دستم ور اومده بود،

خون هم که این وسط مسط ها جاری بود،

و این ها من رو عجیب یاد زمین خوردن های ابتدایی می انداخت.


با خودم اینجوری بودم که خب تو با این سن و هیکل، جلوی این همه آدم زمینه رو که خوردی،

الآن وقت لوزر بازیه. بشین همین جا یک دم دور هم خوش باشیم بابا.


یکی تو سرم بود مدام می گفت: چه کسی گفته که من الآن باید بلند بشم اصلا؟ دلم می خواد بنشینم  اینجا و به دردی که متحمل شدم ی فکر کنم. به کسی چه مربوط.

چرا باید کول طوری پاشم و خودم رو بتم و به آدم هایی که پشت سرم شاهد کله پا شدنم بودند، بگم چیزی نیست و بعد مسخره ترین لبخند ممکن رو بزنم تا سریع تر متفرق بشن؟

یعنی من دقت کردم، هر وقت که زمین خوردم، از بچگی بگیر تا امروز، بیشتر از اینکه فکر خودم باشم و اینکه حداقل بررسی کنم که من الآن حالم خوبه یا نه، فقط فکر این بودم که مثل فشنگ از جام بلند شم. بدون فکر کردن به هیچی.مغزم فقط بلده دستور بده،  زود تند سریع. پاشو. همین الآن پاشو.

نشسته بودم کف زمین، مردمی که شاهد بودند هم بیشتر نزدیک می شدند، و من به مغزم می گفتم خفه بابا، حوصله ت رو ندارم. می خوام بشینم همین جا. بذار بیان واسم مهم نیست.

از همه بیشتر اون خنده ی بعدش. من فکر کنم شخصیتم خیلی ضعیفه. خیلی قویه. خیلی خجالتیه. نمی دونم یک مرگی ش هست به هر حال. از ترس اینکه بقیه به اون حالت خجالت آورم نخندند خودم زود تر از همیشه شروع می کنم به خندیدن. و چه خنده های بیمار گونه و بی خودی. خنده هایی که هیچ وقت نداشتمشون مگر موقع زمین خوردن. خنده های زمین خوردگی!

این ناظم مدرسه همیشه وقتی یخ می آورد برای پاهام، می گفت باشه حالا چه قدر می خندی. 


خلاصه دیروز کف خیابون وسط اون شام غریبان خیس، دی اف اس زده بودم و داشتم این عقیده هایم رو با خودم به چالش می کشیدم.

دقت که کردم دیدم کلا چندشم می شه از این حالت که سریع بلند بشم و به بیننده ها ثابت کنم هیچی نیست و باهاشون به خودم بخندم، ولی همیشه هم اتفاقا همین کار ها را انجام می دم.

اصلا چرا باید سرعت به خرج بدم در بلند شدن، مگر نه اینکه درد داشت؟ دو دقیقه نمی شه بشینم دردم آرام بشه اقلا؟ چرا دو دقیقه به خودم مهلت نمی دم!


حالا این افکار باز خوبه جای امیدواری هست،

 یک فکر دیگه هم داشتم، که نشسته بودم اون وسط با خودم فکر می کردم آخی یادش به خیر! خیلی وقت بود این شکلی زمین نخورده بودیم. دلم تنگ شده بود کیلگ. مرحبا به یاد بچگی ها.

بعد یکی دیگه اون وسط تو وجودم داشت خودشو پاره می کرد که قربانت بگردم چه خری هستی تو، تمام هیئتت سرویس شده، نشستی واسه من به بچگی ها فکر می کنی؟ 


خلاصه اسیری شده بودیم.


پ.ن. الآن صبح روز بعده، زانوم یک شکل باحالی شده که نگو. آبرنگی شده.

طیفش اینه:سیاه. قرمز جگری. قرمز خونی. بنفش بادمجانی. بنفش گل بنفشه. آبی کله غازی. آبی پر رنگ. سبز آبی. سبز کم رنگ. زرد.

همه ی این رنگ ها رو یک روزه روی پوستم ایجاد کردم.

مردی تقلید کن. این خودش هنره.


پیس. زمین خوردن واقعا لازمه. باید یادت بیاد چقدر شرمساری داره، لحظه ی بلند شدن. باید یادت بیاد چقد در یک آن حس کمپرس شدن بهت دست می ده. انگار که قوطی رانی باشی و چهار دست بن تن با جفت چهار دستاش فشارت داده باشه. اصلا روح آدم جلا داده می شه. خوب بود واقعا. اتفاقا هر چی شاهد ها و ناظر ها بیشتر باشند، روح بیشتر جلا داده می شه.


دو پیس. نمی دونم چه خبره. ولی  شونزده هفده تا تا بنز قدیمی تک سرنشین انداخته بودند تو لاین راست همّت، پشت هم داشتن می رفتن امروز صبح. خیلی عجیب  و باحال بود. مردم زیادی ایستاده بودند از کنار داشتن عکس می گرفتن. ما هم که با ماشینمون به بنز ها دهن کجی کردیم و گازشو گرفتیم رفتیم. شاید نمایشگاهی چیزی باشه. شاید مقام مدیریتی خاصی رو داشتن جا به جا می کردند.


دلم می خواد فقط چند جمله به محسنِ یگانه ی عزیز دلم بگم!

آقا عید هرجا می ری خوش بگذره. یاد منم بکن.

طرف جوری تو اسفند کنسرت می ذاره، یک ساعته پر می شه، تمدید می شه، تمدید دهمش هم یک ساعته پر می شه که من فقط باید خرج چسب چوب کنم موهای گرخایشی ریخته شده ناشی از این جریاناتم رو بچسبونم سر جاش واسه عید.

خفن هستی هم مثل این باش. خفن هستی، یگانه باش.


ولی یک جوری کنسرت می گذارند این خواننده ها دم عیدی، که قشنگ مشخصه دارن به طرف دار هاشون می گن 

"عزیزان کیسه ی پول من، دلار که می دونید گرون شده، یه هل بدید ببینم پولم به تور اروپا می رسه یا همون تور سنگاپور و مای رو برم؟"


فهمیدید؟

مروان فلینی رسما از تیم ملی بلژیک و بازی های ملی، خداحافظی کرد.


ما هم داریم گولوی لوستر تمیز می کنیم، مقبول بیفته!

به خود مادرم هم گفتم، یکی از احمقانه ترین کار های روی زمین می تونه باشه،

و خب حالا شاید بهش برخورده باشه، قبلش بهش آلارم دادم که می خوام نظرم رو بگم و طاقتش رو داشته باش.به هر حال من نظرم رو گفتم. چه بسا کار های من از نظر بقیه حماقت داشته توش و بهم گوشزد کردن و منم تا حد توانم اصلاح کردم.

من خودم با کارهای ظریف و کوچک ابدا مشکلی ندارم. با کارهایی که به چشم نمی آد. ولی این دیگه واقعا احمقانه ست و ظلمه. کم ترین فایده ای درش نمی بینم. تلف کردن وقته! انگار که وقت تلف نکرده ی قرض داشته باشی.

سه ساعت بری روی صندلی، از کت و کول بیفتی که گولوی لوستر تمیز بشه.

خب می خواهم صد سال سیاه تمیز نشه.

لحظه های زندگی انسان خیلی ارزش مند تر از اونه که صرف تمیز کاری و مرتب کردن و چینش های مخصوص بشه. مثلا تو فردا بخوای بمیری ترجیح می دی بگی من داشتم گولوهای احمقانه ی لوستر تمیز می کردم یا اینکه نشستم مثلا یک بار بیشتر غروب آفتاب رو دیدم کیف کردم؟

اصلا مگر فروردین با اسفند چه فرقی می کنه که حتما توش باید گولوهای لوستر تمیز باشه؟ مگر غیر از این نیست که فروردین و اسفند صرفا یک اسم قراردادی هستند؟ این چه بازی مسخره ی بی مزه ای هست که با اسم ماه ها در می آریم ما انسان ها؟

چه اهمیتی داره گولوی لوستر تمیز باشه یا خاک داشته باشه؟ اونم هزار ماشاالله این لوستر مسخره ی ما، کل هیئتش گولو هست! هر چه قدر تمیز می کنی باز هست.

بعد باید حواست باشه این ها از بالا نیفتند زمین، چون می شکنه. و قلب من مثل گنجشک می زنه وقتی اون بالا هستم از ترس اینکه یکی از این گولو ها بیفته پایین! چه بسا یکیش افتاد و عزرائیل بود که بر سر من نازل شد و خوشبختانه سالم بود و عزرائیل دلش سوخت رفت!


می گم خب این لوستر رو باز کنیم بیاریم پایین، بشوریم دوباره ببریم بالا، می فرمایند پس کمک کردن تو چی می شه.

یعنی انگار آیه ی قرآن نازل شده یک نصف روز که ما سرمون خلوت هم نه صرفا شلوغ نیست، باید بریم مثل مرغ یک پا بایستیم گولوی لوستر تمیز کنیم و اگر نکنیم می شیم آدم بده ی داستان که هیچ اهمیتی به مادرش نمی ده و خودخواهه!

والا خوشبختانه ما اصلا به خونه تی اعتقاد نداشتیم و هیچ سالی هم انجام نمی دیم. من فقط بفهمم امسال این ایده ی تمیز کردن گولوی لوستر رو کی انداخت به سر مادر ما!

این روزها آدم به آدم ش اهمیت نمی ده. حالا گولوی لوستر چی هست که من بهش اهمیت بدم؟

یعنی مثلا کسی پیدا می شه بخواد دقت کنه گولوی لوستر تمیزه یا خاک گرفته؟

والا من یک سال و نیم پیش زدم بخشی از تنه ی میزی که تو اتاق مادرم هست رو کلا شدم، بدین صورت که چوبش خورد شد. و یک سال و نیم هست منتظرم بفهمه ولی هنوز نفهمیده! 

خب تو وقتی میزی که ۲۴ ساعت جلوی چشمت هست رو یک سال و نیمه متوجه نشدی، 

کدوم خر بیکاری این وسط می آد سقف رو نگاه کنه دنبال گولوی لوستر که آیا تمیز است یا خیر؟ 


تا زبون کوچک منم می گیرند دستمال می کشند، اسفند رو زهر مار خودشون می کنند، تمام مدت به خودشون استرس تزریق می کنند وای وقت نداریم وقت نداریم، بعد می شینند کنار می گند آخییییییش خونه مون تمیز شد چه قدر خوشحالیم به زحمتش می ارزید! خُلی چیزی هستید؟




L90

L90 اگه آدم بود، برای من می شد همون آدم اتفاقی بخت برگشته ای که به محض دیدنش حسّ تنفر می کنی بی دلیل.

داشتم فکر می کردم که خیلی از ریخت و قیافه ی ال نود بدم می آد.

هر طور که فکرش رو می کنم، نمی تونم بفهمم در سر طراحش چی بوده که این ماشین رو این شکلی طرح زده. خصوصا چراغ های -از نظر من- احمقانه ش رو.

یعنی نمی دونم، کاملا حس می کنم خنگه. ضریب هوشی ش پایینه. سندروم داون داره، بین همه ی ماشین ها.

تو سر من اینجوریه که تو شده حتّی تشت حمام رو سوار بشی، نیسان آبی گاوی سوار بشی،  ولی ال نود سوار نشی.

حالا اگه به شانس ماست، همین فردا یکی پیدا می شه یه سوئیچ می ذاره جلومون، بهمون ال نود کادو می ده.

ماشین بی ریخت زشت.


چایی با قندی که آبدارچی آورده بود را گذاشتم گوشه ی لپم تا خیس بخورد، چشم هایم را آنی بستم و به این فکر کردم که روزی چه بودم و به زور خودم را تبدیل به چه کردم.

به خودم افتخار کردم؛

چون مستحقش بودم.

به طرز وحشت ناکی مستحقش بودم.

خفن ترین هستم.

و شاخ ترین.


من آن قدر به نه های دنیا گفتم آره، که حوصله شان سر رفت!

این شاید یکی از سمج گونه ترین رفتار هایم بود. 

من خودشم. 

خواستم، و توانستم.

خواستن هایی را توانستم، که امید ریاضی اش صفر بود.

من هیچ چیز را به همه چیز تبدیل کردم.

و الآن وقتش است که بنشینم و 

-فقط-

افتخار کنم.


پ.ن. طرح ۱۱۰۰ چنار ولی عصر! 

بنده می خوام تشریف ببرم و با دستان پر مهرم، چناری به طولانی ترین خیابان خاورمیانه تقدیم کنم، باشد که وقتی استخوان هایم در حال پوسیدن هستند، جوانه های چنار مابین دود و دم های ولی عصر، تنم را در گور گرم کند، 

ولی نمی دونم کجاست فقط پوسترش رو دیدم. منطقه ۳ و ۵ و ۱۱.


پ.ن. 

زنجیر پای خَستت،

زلفای پر چینت بود،
اونی که منو فریب داد، حرفای شیرینت بود.
من نبودم دَسَم بود!

تقصیر آستینم بود!

عاشق کُشی از اوّل، در دینو آیینم بود!!!

امروز از طریق یکی از بچه ها، با یکی از در شرف انترن ها آشنا شدم،

بهم گفت پیش کسوت دانشگا رو نمی شناسی؟

و این شد جرقه ی آشنایی.

چه بچه ی خوبی بود.

ای بابا.

 نشسته بودیم، کلیپ های گذشته را نشونم می داد. 

کلیپ های گذشته ی جایی که دقیقا نشسته بودیم، با بچه های قدیمی تر. بچه های خیلییی خیلییی قدیمی تر!

تک تک افراد توش رو نشون می داد. کلیپ از سال ۹۰ یا ۹۱. بهم می گفت می بینی اینا رو؟ همه رفته ن. هم شون فارغ التحصیل شدند و  فقط من موندم.

تازه اون زمان سال یک بوده.

یک حس غم مسخره ای من رو گرفت. این که می دیدم محیط همونه، چیدمان وسایل همون هست، ولی هیشکی آشنا نیست. 

اینکه بهش فکر می کردم "این سرنوشت همه ست" داغونم کرد. 

چه بسا یه زمانی خود این افراد توی کلیپ، تک پر های دانشگا بودند، خدایی می کردند برای خودشون، برو بیایی داشتند.

و تهش زمان همه شون رو از هم جدا کرده و فقط همچین کلیپی ازشون مونده که برسه دست من که خیلی سال پایینی شون حساب می شم.

نمی دونم هری هیچ احساسی نداشت، وقتی فرو می رفت داخل قدح اندیشه و دوران گذشته ی مثلا سیریوس و جیمز و لیلی رو می دید؟ حالش به هم نمی خورد؟

خلاصه اون جا بود که فهمیدم، من فقط برای خاطرات خودم دچار این احساس نمی شم.

من برای خاطراتی که متعلق به خودم نیست هم دچار غلیان احساسات درونی می شم. قابلیتش رو دارم.

حس کردم که پیشکسوته خیلی شبیه من هست. اون لحنی که می گفت، "می بینی همه رفتن و فقط من موندم."

مثل جنگ های جهانی بود که تهش از یک گردان، مثلا فقط یک نفر زنده می مونه و این زنده موندن اونقدر برایش بی مزه ست که نمی دونه چی کار باید بکنه با جون اضافه اش.

خب این خیلی عجیب، غیرقابل درک، و درد دار هست.

این حسش رو زیاد تجربه کردم. که همه رفتن. و من موندم. نه اینکه موندن وما بد باشه. ولی حس می کنم کلا هیچی به هیچی. همه به طرز دردناکی شتاب ورود کردن به مرحله های بعد زندگی رو دارند و انگار با ورود به مراحل بعدی، مراحل قبل برایشون بی معنا می شه. تا زمانی که هستند خوش می گذرونند ها، ولی به محض رفتن، شیفت دلیت می کنند. انگار که حافظه شون پاک می شه. انگار که تو اون همه مدت آب در هاون می کوبیدند. آزار دهنده ست. چون من فکر نمی کنم حافظه ام این شکلی باشه.

بار به دوش کشیدن این خاطره ها، اون هم وقتی تنها باشی خیلی سخت می شه.

یعنی تو بگیر وقتی این پیشکسوت، کلیپ سال نود و یک رو هنوز تو گوشیش داره و این قدر سریع پیداش می کنه. چی بگم خب! 

احتمالا منم یه روز سال هفتی می شم، به همین وضع دست می کشم رو سر یکی از استاژر هام، باهاش درد و دل می کنم.


دوستش داشتم، تنهایی قشنگی رو به طرز قهرمانانه ای به دوش می کشید.



احساس من رو به حیوانات فقط یه گروه می تونند درک کنن،

اون گروه هم نه گروه های حامی حیواناتند،

نه مجریان امور باغ وحش اند،

نه حتی محیط بان اند.

اون گروه انیمه ساز های ژاپنی هستن. 

نویسنده ها و طراح ها و صدا گذار ها با هم.

یعنی یک اپیزود قدیمی از مهاجران رو دیدم، اون گرگ یا روباه یا کایوت لوسی می. هر چی که هست. با دیدنش  اشک به چشمانم حلقه زد الآن از شدت لذت.  جدی می گم، این امور رو فقط ساده زیست ها و دست از دنیا شسته هایی  مثل ژاپنی ها می فهمند. من تو هیچ فرهنگ دیگری ندیدم این حجم از لطافت و ارزش قائل شدن رو. البته فرهنگ های زیادی رو آشنا نیستم، ولی از بین آشنا ها، فعلا فقط همین ژاپن هست.

یعنی خب این واقعا یه هنره، با چند تا طرح ساده، تازه اونم تو زمانی که صنعت انیمیشن پیشرفت الآنش رو نداشته، این حجم از احساس به من منتقل می شه، انگار که خودم دارم دستم رو دور اون کایوت حلقه می کنم. ضربان قلبم شدت می گیره حتی باور کن. احساسی که نسبت به انیمیشن ها و فیلم های امروزی ابدا ندارم.

اسمش هم یادم نیست چیه اسم اون کایوت خل.


انار هایی خریدم، در زمستان،

که سگش شرف داره به انار های پاییزی که این ها می خریدند. (درست اصطلاح رو به کار بردم؟!)

پاییز فصل اناره، ولی یک انار های زاغارتی می خریدند که من به عنوان انار دوست خانواده بهشون گفتم خواهشمندم! این انار رو نخرید سنگین ترید. 

من تو زمستون نزدیک به بهار، دقیقا وقتی پوست آمیخته به ترک های سیاه و نازکشون رو لمس می کردم می دونستم این انار ها، واقعا انارند. حسش می کردم.

خیلی خوشم می آد پشت سرم بگند این یارو هرچی بلد نباشه، خیلی خوب بلده انار بخره.

دوست دارم پشت سرم بگند این یارو انار شناسه. رمز دل انار ها رو می فهمه.

الآن دارم فکر می کنم فردا صبح قبل اینکه بارش تموم شه برم بازم ازش انار بخرم.

احتکار انار. احتکار انار. احتکار عشق. احتکار شادی. احتکار احساس.

باورم نمی شه، چه قدر دیر این انار ها دست من رسید تو سال نود و هفت. من خیلی زود تر از این ها بهش نیاز داشتم. واقعا دیره. سنگ دل، این زود تر می خواستی. حالا چرا! نوش دارویی و بعد مرگ سهراب آمدی.


الآن خود سپهری رو از تو قبر احضار روح می کنم، بنشینیم دست بندازیم گردن هم، تا صبح انار بخوریم و شعر بخونیم. 

سپهری.؟

سپهری.؟!!

بیا! انار آوردم لامصب.

دم بهار، انار اصل پاییز آوردم.


کجایی ببینی درختای جنوب تهران شکوفه دارن و شمال هیچ خبری نیست!

اگه امکانات شمال نسبت به جنوب جزو موارد اختلاف طبقاتیه، اینم اختلاف طبقاتیه آقا. همه ی جوانب رو در نظر بگیرید.

تا کجا آخه. اختلاف طبقاتی در رنگ و بوی بهار؟ در صدای پای شکوفه؟ نامردیه.

البته من فعلا حوصله شکوفه موکوفه ندارم، همین حالت اینوری که هستم رو ترجیح می دم.

چیه چیز میزای سفید و قرمز روی درختای خل مشنگ.

ولی خب گفتم اطلاع رسانی کنم که موردی از اختلاف شدید طبقاتی مشاهده نمودم و مطلع باشید.


گر از نیستی دیگری شد هلاک،

تو را هست، بط را ز طوفان چه باک.

یا مثلا بیشتر در حد:

گر از افسردگی مردند اهل شمال،

تو را هست، شکوفه ز غم ها چه باک!


این شکلی بود که وقتی اندی می رفت بیرون از اتاق، اسباب بازی ها زنده می شدند و راه می افتادند.

بعد که کسی می اومد سمت اتاق، همه ی اسباب بازی ها فرار می کردند برگردند سرجاشون.

گاهی یک اسباب بازی نمی رسید قایم بشه و وسط اتاق می موند. یا مثلا دست و پای آقای سیب زمینی وسط اتاق می موند.


حس می کنم داخل مخ منم همچین اتفاقاتی می افته!

شب می خوابم، کارگر های مغزی م شروع می کنن پارتی گرفتن و ریخت و پاش.

صبح تا می بینن دارم بیدار می شم، جمع می کنن برن، همیشه یک چیز رو جا می گذارند.

هیچ دلیل منطقی دیگری نمی تونم پیدا کنم برای آهنگ های بی ربطی که صبح ها بیدار می شم و داره در مغزم خوانده می شه.

بعد آخه جالبش چیه! آقا من یک درصد موزیک باز نیستم. اصلا از هندزفری و هدفون و این ها استفاده ای ندارم. آهنگ گوش نمی دم اصلا در طول روز که مثلا بگیم در طول روز افتاده در مغز. پاک پاکم.

صرفا مثل یه تیکه کاسته که یادشون رفته با خودشون ببرندش از وسط مخ ما.

الآن داره می گه "عروس خانم خنچه ی عقد مبارک! نشستن به تاج و تخت مبارک." من تو زندگی واقعیم هم این آهنگ لیلا فروهر رو تا ته نشنیدم آخه. ای بابا.


یک سناریوی دیگه که می تونم داشته باشم، اینه که تو سرم مامور اف بی آی هست. شب تا صبح می شینه فیلم های خاطراتم رو دوره می کنه تا یه مدرکی پیدا کنه. وقتی بیدار می شم پا می شه از کنار میز پخش فیلم می ره چون دیگه وقت استراحتشه و تازه من بیدار شدم که فیلم های جدید تری ضبط کنم، پس فیلم از اونجایی که یارو ولش کرده با صدای بلند برای خودم پخش می شه.


یک همچو استدلال هایی.

 


یک مدل نان باگت هست، اسم برندش "سه نان".

شعار تبلیغاتیشون اینه "سه نان، بیشتر از یک نان".


و هر دفعه ی خدا، من این شعار رو خوندم عمیق فرو رفتم به فکر و به خودم گره خوردم.

که چرا نه که "سه نان، بیشتر ازدو نان"؟

چرا نه که "سه نان کمتر از چهار نان"؟

و هر بار هم این مساله حل نمی شه و دفعه ی بعد دوباره از اوّل!



و اینکه یه چیزی بگم بخندین به روش گره خوردن های من در زندگی.  

یک درصد امکانش هست چند تا دوستای دانشگاه بخواهند فردا برای من تولد برگزار کنند خیرات سرشون. 

چون امشب معلوم نیست چی زدند و یکی یورش آورده و سوال های چرت و پرت می پرسه.

مثلا خیلی بیش از حد من دارم توی یه ایونت "ددر دودور" نظرسنجی می شم و اهمیت داده می شه به حضورم. چیزی که هیچ وقت مهم نبوده خب و اکثرا هم بی خبر می مونده ام.

یا طرف گیر داده بیا با ماشین من می ریم. نمی فهمه هر چه قدر بهش توضیح می دم مسیر ها یکسان نیست.

و عجیب تر اینکه خیلی بیش از حد برای اولین بار همه شون حاضر شدند که کنار هم بمونند و حالشون به هم نخوره از هم دیگه. که باورم نمی شه. سنگ و شیشه ها دور هم جمع شدند. سنگ هایی که دوستشون دارم. شیشه هایی که دوستشون دارم. 

فکر کنم کلا دارند سعی می کنند من خوشحال باشم و مثلا سورپرایز بشم. خب من امسال کلا  رویه م رو تا حد زیادی عوض کردم و سعی کردم روابط اجتماعی رو بکشم بالا. کاملا بچه ی محبوبی هستم الآن در سطح دانشگا به گمان خودم و این هم احتمالا نتیجه ی روابط اجتماعیه.

در اصل بگم نتیجه ی وراجیه. نتیجه ی فدا مدا گفتن و تعارف بی خود و "فدات شوم" بار ملت کردنه.

والا تا جایی که خاطرم هست تا به حال تولد این شکلی سورپرایزانه دوستانه نداشتم و برام جدیده.

ولی خب چی بگم. حتی همین جدید بودنش را هم دوست ندارم. خصوصا که این درصدد جبران بودن، خیلی آشفته م می کنه. 

اینکه فکر می کنم چون من در پارتی هاشون حضور داشتم، الآن احساس ادای دین می کنند.

در صورتی که اون ها جشن تولد خودشون رو دوست داشتن ولی من جشن تولد خودم رو دوست ندارم.

خانواده م کم هستن که از روی وظیفه کیک می خرند و گل های سر چهار راه، این ها رو هم باید هندل کنم الآن.

یعنی من شخصیتم این هست که کاملا پارتی و جشن و شور و شادی رو دوست دارم، به طرز خل گرانه ای هم دوست دارم، ولی به شرطی که یک درصد مرکز توجه نباشم. تو جشن های بقیه شرکت کنم، ولی هیچ جشنی درباره ی من نباشه و اصلا نخوام حرف بزنم یا کسی منتظر واکنشم باشه و صرفا برای خودم اون گوشه موشه ها بخزم و بخورم و حال کنم. اگر درباره ی من باشه، نود و نه درصد مواقع واکنش هام تو اوته و حال می گیرم (بدم حال می گیرم، طرف یخ می کنه!)، اون یک درصد باقی هم کلا مثل لال ها نگاه می کنم و واکنش ندارم‌. خب اینم یک مرضی هست به هر حال.

اصلا حالم از این قر و فر های اکیپ های کلاس به هم می خوره. خیلی بیش از حد اتوکشیده هستند و به درجه تب من نمی خوره.

اگر مطمئن بودم، همین الآن دو تا می زدم تو سر همه شون تا بیخیال بشند.

ولی خب داغون می شه اگه یک درصد من اشتباه تصور کرده باشم و صرفا دور دور معمولی باشه.

باورم نمی شه من همیشه این ها رو مسخره می کردم، می گفتم این بچه بازی ها چیه هی تولد تولد! الآن داره به سر خودم می آد.

بعد دارم روی لبخند های خودم کار می کنم که اگر یک درصد کیک گذاشتند جلوم، شبیه کریستین استوارت نباشه حالت صورتم و حالت سورپرایز رو خوب تقلید کنم.

پول هم ندارم به اون صورت حتی که مهمانشون کنم.

بابا این تولد بازیا مال شاخاست، ما رو ولمون کنید. دیگه پیر شدیم. بیست و دو ساله شدیم. 


من تو روز تولد ایده آلم مثلا انتظار داشتم تنها غذا نخورم. یا نمی دونم فلانی فلان برخوردش رو نکنه تو ماتحتم در حدی که تو ماشین سرم رو بذارم رو فرمون و شبیه نقش اول فیلم درام بشم. یا دیگه خیلی کسی می خواست بهم حال بده باید می اومد زمین چمن یکم دراز می کشیدیم، میکس چمن و آسمون نگاه می کردیم و بعد بازی می کردیم. نه که این طور. انتظارات من از دوستام شکل دیگه ای بود. که اینقدر با هم جنگ نمی کردند، شده به خاطر من که دوستشون دارم. اینکه من رو مثل توپ بین هم دیگه قرار نمی دادند. مجبورم نمی کردند انتخاب کنم که "یا فلانی یا من!" انتظارم این بود که من همیشه آدم حساب می شدم نه همین یک بار، وظیفه ای چون بر حسب اتفاق در جشن ها شرکت کردم. که همیشه ماشین هامون رو به هم تعارف می زدیم، نه این بار. که همیشه وقت می گذاشتیم برای هم. که سلام هام جواب داده می شد. گرم تر جواب داده می شد. دستم تو هوا نمی موند. کارگاه ها رو تنها نمی رفتم‌. استرس گروهبندی ها رو نمی داشتم که الآن جا می مونم طبق معمول. اینکه لازم نمی بود استرس تگ زدن و تک افتادن رو بکشم در حالی که بقیه فیکس بودند. بعد یک سری امتحان ها تنهایی نمی کشیدم و پراکنده نمی شدند همه بدون اینکه بدونند روز های بعد امتحان چقد مزخرفه برای من یکی. اینکه جمله ی تف کن شنا کنیم رو می شد اولین نفر باهاشون به اشتراک بگذارم. این ها برای من ارزش بود تو طول سال. 

نه این تدارکات مسخره.

تولد رو می کنند تو حلقوم آدم! واسه همه رو هم از یه زاویه می کنن.


یک احتمال دیگه هم هست.

من بسیار آدم خودشیفته ای هستم و فردا می رم می بینم هیچی نبود و از قضا خیلی هم خوشحال می شم. 

چون راستش الآن از استرس اینکه چه واکنشی ازم انتظار می ره، دارم می میرم.

می فهمی؟ باید بنشینم متن سخن رانی بنویسم!

تا فردا باید استوارت درونم رو هم سر ببُرم. 


می خوام برم بگم: "ممنونم از شما دوستان گرامی که عقلتون به چشمتون بوده همیشه.

به چشم های خود بیاموزید که سه نان، بیشتر از یک نان! بیشتر از دو نان! کمتر از چهار نان!"


می دونی چی شد؟

 اتفاقی داشتم پست دو سه هفته پیشم رو می خوندم،

دیدم تهش به صورت غیر مستقیم آرزو کردم که کاش تبدیل به گولوی لوستر می شدم! همین چند هفته پیش. یادم نبود وژدانا.

یک هو تمیز کردن کل ۵۱۴ گولوی های لوستر خونه منطقی شد برام.

به خاطر مطلبی که نوشتم بود. تقاص آرزوی خودم رو دارم پس می دم.

این مقدمه ایه که خداوندگار جلوی من گذاشته تا آرزوم رو برآورده کنه.

من دارم روحم رو توسط خونه تی آماده می کنم و جلا می دم، تا تبدیل به یک گولوی لوستر تمام عیار بشم.

من دارم آماده می شم.

باید قبل از تبدیل شدن به گولوی لوستر، بتونم درکشون کنم.

که چه قدر اون بالا منتظر هستند تا یک نفر بیاد تمیزشون کنه.

که چه قدر نور چشمشون رو می زنه.

که چه قدر تا ابد آویزون بودن از سقف می تونه فرسوده کننده و گرما زا باشه برای گولو های لوستر.

که چه قدر یک دویست و پنجاه و هفتم یک لوستر بودن می تونه حس یک نواختی به یک گولوی لوستر بده. همیشه دویست و پنجاه و شیش تا کپی پیستت هست. بیخ ریشت.


شدم مثل اون پروانه ها که می رفتند با شمع یکی بشن در حکایت عطار.

من الآن در مرحله ی علم الیقین هستم.

تا چند روز دیگه به حق الیقین می رسم و ترانسفورمیشنم کامل می شه و با گولوی لوستر یکی می شم. مطمئنم.


شد یکی دیگر گذشت از نور در

خویش را بر شمع زد از دور در.


می گم تو این دنیا، حتّی گولوی لوستر بودن هم غم های خودش را داره.


یک شلوار آبی کاربنی بسیار شکیل خریدم،

با مقدار بسیار زیادی چاشنی شانس،

چهل و هشت تومان!

شصت تومان خودش آف خورده بود به مناسبت نوروز.

و تازه این خرید قبل قبل قبل قبل تحریم ها و بالا رفتن دلارشون بود. 

کرک و پر خودم که درجا داشت می ریخت، کرک و پر فروشنده هم داشتم جمع می کردم هم زمان که می گفت یا خدا این رو از کجا برداشتی، قیمتش چرا اینجوری خورده؟ قیافه ش پوکر فیسی شده بود که حس می کردم الآن منو بی هوش می کنه، شلوار رو برمیداره برای خودش.

یعنی با همین شلوار کل اهالی بیمارستان رو زخمی می کنم من بعد عید.


جدا به خودم افتخار می کنم بابت یک تنه نگه داشتن ستون اقتصاد خانواده. خیلی خیلی خساستم می آد برم پونصد تومن ششصد تومن بدم پای شلوار یا کفش. به نظرم خرج بی هوده ست. بی هوده از این نظر که با پولش خیلی کار های مهم تری می تونم بکنم. الآن حیوان ها خیلی راحت هستند مجبور نیستند هیچی بپوشند. ما به جای اینکه از عقلمون درست استفاده کنیم، صرف لباس خریدن می کنیمش. انصافه؟

خلاصه حس همون باری رو دارم که مدادنوکی استیل هزار و ششصد تومنی ها رو احتکار کردم. 

تازه پول شلوار رو هم  به عنوان حق احمه ی کارگری تمیز کردن گولوی لوستر ها در آورده بودم. البته هنوز یکی از لوستر ها نصفش مونده و خیلی کار اعصاب خورد کنی هست. اصلا اعصابم نمی کشه باز برم روی چهارپایه چنین کار احمقانه ای رو ادامه بدم. اون بالا که می رم دلم می خواد به زمین و زمان فحش بدم، اینقدر عصبی می شم.

این شلوار رو هم دوست داشتم دو سه تا ازش می خریدم چون وقت این مسخره بازی های خرید رفتن رو ندارم و جنس و رنگش واقعا سوپر اوکیه. الآن بعد این همه مدت نق و نوق های پدر مادرم، موفق شدم یه امروز تن لشم رو جمع کنم ببرم خرید. خیلی هم به تنوع اعتقادی ندارم و وقتی از یک چیزی خوشم می آد ترجیح می دم باهاش بمیرم و تا زمان مرگ بهش وفادار بمونم. ولی خب کلا دیگه نداشت از همین مدل شلوار و همین یک دانه بود.

احتکار شده  حتی به یاد آقای مگوریوم که تو بیست سالگی واسه تا صد سالگی هاش هم کفش مشکی یک دست خرید.


انار ها را هم دوباره احتکار کردم. و موقع عملیات احتکار، یک خانمی کنارم بود، داشت فحش می داد که این آشغال ها چیه ریختند زیر دست مردم. این چه اناریه؟ خشک و چروکیده و خراب! و من این شکلی بودم که در یک لحظه شک کردم به مهارت انار سوا کنی خودم. و به خودم گفتم نکنه همه ش خرابه؟ ولی با اعتماد به نفس یک کیسه انار خریدم و الآن باز داریم با سهراب انار می خوریم به ریش اون خانم بی اعصاب می خندیم! جدی نفهمیدم چرا به این نازنین ها می گفت خراب! خودش خرابه. 


پ.ن. وسط خرید مادرم داشت مایع ظرف شویی می خرید. و این مایع های ظرف شویی دو سایز داشت. متوسط و جاینت بزرگ. این وسط داشت محاسبه می کرد ببینه از کدوم ها برداره به صرفه تر هست.  و تهش من بهش گفتم از هر کدوم یکی بردار. چون ناراحت می شن. 

بنده ی خدا سرش گرم بود متوجه نمی شد من چی می گم و باز تو ذهنش محاسبه می کرد. دیگه دیدم واقعا داریم علاف می شیم توی غرفه ی مواد شوینده، گفتم ای بابا دارم بهت می گم ناراحت می شن چرا متوجه نمی شی، از هر مدل یکی بردار! 

برگشت با تنش گفت کیییی؟ کی ناراحت می شه؟

و بهش توضیح دادم اگه دو تا از متوسط ها برداری ، سایز بزرگ ها ناراحت می شن و اعتماد به نفسشون رو از دست می دن.

و اگر برعکس دو تا از بزرگ ها برداری، متوسط ها حس حقارت و به درد نخور بودن می کنند.

و برای همین معتقدم که از هر کدوم باید یکی برداری.

یک نگاه به من کرد،

یک نگاه به مایع ظرف شویی سایز متوسط،

یک نگاه به مایع ظرف شویی سایز بزرگ.

و در کمال ناباوری، از هر کدوم یکی برداشت. 

و جدی می گم، مایع ظرف شویی ها واقعا ناراحت می شدن اگه از هر کدوم یکی بر نمی داشتیم.!


9x

گفت این کتاب رو واسه فلانی خریدم، شده ۳۶ تومن.

گفتم عه چه جالب.  اتفاقا همین الآن مال خودن همراهمه! بیایید با مال من مقایسه ش کنیم. با بار اولی که این کتاب رو خریدم. سال ۸۸.

از کیفم درآوردم، تاریخ رو چک کردیم. چاپ نهم، سال ۸۸. 

بعد گذاشتیم کنار هم! قیمت ها رو.

خنده م گرفت.

گفتم خب. اون موقع ۴۰ تومن بوده. گویا این یه رقم ارزون تر شده و زیادم بدبخت نشدیم.

از دستم قاپید گفت بده ببینم بچه جان!

دستشو گذاشت رو صفر ها، چشماش رو تنگ و گشاد کرد، فغان سر داد.

گفت چهاره. چهاااار.

کتاب مذکور تو سال ۸۸، چهار هزار تومن بود. 


۹ برابر شده. در طی تقریبا ده سال.

یعنی این ۹ برابر شدنه به قدری برام عجیب بود، که ترجیح دادم بخونمش ۴۰ تومن. به جای ۴ تومن.


براتون تعریف کردم قحطی کاغذ اومده؟ وای خودم هم یادم نیست اینو همین چند هفته پیش  از کی شنیدم، ولی یادمه یکی بود که دستش تو چاپ بود. هرچی زور می زنم، یادم نمی آد چه کسی بود. 


امروز فاکینگ فهمیدم که کی تمام این مدت تخم های دایناسوری شهر آفتاب رو رنگ می کرده!!!

حس یوزر فور اندی رو داشتم که بعد مدت ها پرده ی جلوش افتاده و بک اند رو دیده.

جمع خفنی داشتند این هنرمند ها! به شخصه بهاری شدم.

اصلا شبیه ایران نبود. یک نقطه ای بود، پر از شور و شوق و امید.

اگه بدونید چه صحنه ها که ندیدم، 

مغز خودم هنوز هنگه.

همه لباس نقاشی پوشیده بودند، 

دختر و پسر،

پیر و جوان،

بزرگ و کوچک،

همه جا پر از سطل های رنگ بود،

پر از پالت، قلم مو، سطل آب، دستمال،

دست در دست هم تخم دایناسور رنگ می کردند برای خوشامد گویی به بهار!

یکی خوابیده بود رو زمین و زیرش رو رنگ می زد،

یکی رفته بود سر چهارپایه توکش رو رنگ می کرد،

یکی مادر پیرش رو آورده بود با هم رنگ کنند،

یکی بچه ش بود،

یک سری ها همسر بودند،

یکی اون وسط تخم دایناسور طناب پیچی می کرد،

یکی پارچه می چسبوند،

واقعا جوی بود که پسندیده شد.


و قرار شد سال بعد من هم سعی کنم و شرکت کنم.

چند تا دوست باحال پیدا کردم. از من می پرسیدند مگر رشته ت هنره؟ طراحی یا نقاشی خوندی؟

گفتم نه، ولی به هنرمند ها ارادت مخصوصی دارم. :)))


و با هم فکر می کردیم بعد این دو ماه، شهرداری تخم های دایناسور رو کجا انبار می کنه؟

و من گفتم که شونه تخم مرغ های غول آسا!

و همه خندیدند.


ولی متاسفانه، وقتی مردم درد دارند، نمی شه این قدر خوشحال  و بی خیال باشند.

خب، اینایی که دیدم، تا حد خوبی بی خیال های جامعه بودند.

و اول و آخرش آدم می مونه که آبراهام مازلو مخش تا چه حد کشش داشته موقع در کردن نظریه.



سلام!

اومدیم تبریک عید بگیم به هممم ی همّه تون.

دیگه حافظ همه ش رو تو دو بیت گفته،

ما هم همون رو تقدیم می کنیم. 


سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام


ولی نود و هفت رو من تردم. به خدا! سال سگ بود؟

امسالم نمی دونم سال چیه. می دونستید به من هم بگید، به جاش از خودم نام گذاری کردم در عنوانم.  چون چند وقت پیش  در فیلم یک کروکودیل دیدم  و  یک آن جنون من رو گرفت و فقط دلم می خواست کروکودیل بغل بزنم و بچلونمش اون لامصب خوش قیافه رو.


خیلی تو سرم بود بیام از افتخارات امسالم بنویسم. حس شاخی دارم.

یعنی کاملا با خودم این شکلی ام که هر طوری بود این یک سال هفت دار رو نذاشتم ذره ای به قداستش خدشه وارد بشه. به هر جون کندنی بود.

و الآن کاملا با تموم شدنش اکی ام. با توجه به شرایطی که داشتم، شاهکار زدم امسالم رو. حس کوتاهی کردن ندارم. ابدا. یعنی این جوریه که، اگه مسابقه بود توی کیلگ بودن، و همه ی آدما قرار بود تو این مسابقه شرکت کنند، من نفر اول این مسابقه بودم امسال. با انحراف معیار وحشت ناک.

یکی از دوستام بهم می گفت تو چرا اصلا فاز عید نداری بی خیالی. بهش برگشتم گفتم چون نود و هفت من هر روزش عید بود! یک سال تماما عیدوار زندگی کردم. و رشک برد چون  با توجه به چیزی که شاهدش بود، می دونست راست گفتم.

نمی دونم احتمالا فهمیدین. من حتی اینجا هم اجازه ندادم فاز منفی بیاد. موفقم شدم. یه مشت پست مسخره دارم که تصمیم گرفتم در اولین مهلت پاکشون کنم. دلیلی نداره شادی با غم معنی پیدا کنه. شادی می تونه تمام موجودیت عالم هستی باشه. دقیقا بدون غم. دقیقا با همین الگوریتمی که من امسال رو زندگی پیاده کردم.

وضع امسالم این بود که با هر انگشت دستم یک هندونه بلند کردم، و تهش بیشتر از ده تا هندونه _سالم_ به مقصد رسیدند.  یعنی هندونه ها این قدر بهشون خوش گذشت که رو دستم  زاد و ولد کردند حتی. می خواستم نقاشی ش رو بکشم براتون. شاید تو سال جدید فرصت شد. 

هر اتفاقی که می افتاد با خودم می گفتم آخر سال همه شون رو جمع می کنم و با هم دوره می کنیم و خودمم کف می کنم.

ولی خنده دارش اینه که حالا که بهش رسیدیم، به آخر نود و هفت رسیدیم. فرصت نیست بنویسم.

از طرفی یه جورایی این هفت بودنه رو اینقدر دوست دارم، که تمایلی ندارم آرشیوم بیشتر از این جلو بره.

حالا ایشالا که این احساس از بین می ره و بازم می تونم بیام اینجا و ادای روده دراز ها رو دربیارم. 


ولی نود و هفت لعنتی. من هنووووز عاشقتم. همون قدر که عاشقم نبودی.


مبارکه. بریزین وسط. ای خواننده ها و حتی نخواننده ها. ماچ غیر تف دار. بغلم خوشم نمی آد. مبارکه. دوستتون داریم. مرسی که تحمل کردید. هرچند این حرفا مال الآن نیست. معتقدم بیست و نه اسفند هیچ فرقی با یکم فروردین نداره. بهش رسیدم. ولی خب به اقتضای شرایط. ما هم می زنیم، حرف های یک فروردینی و دم تحویل سال را.


پ.ن. یک نکته ی خیلی مهم اینکه سال نود و هفت یک پارادوکس خیلی بزرگ داشت برای من یک نفر و نمی دونم چرا ایجاد شده.  مثل نسبیت زمان انیشتین شده. این سال خیلی کش اومد و در عین حال حس می کنم خیلی زود گذشت. یعنی به عید قبل که فکر می کنم انگار همین دیروزم بود. اصلا نفهمیدم سال چه  جور رفت جلو. سرعت داشت. جهش زمانی داشت. ولی، اتفاق هایی که در طول این سال افتاده رو دوره می کنم، انگار متعلق به حداقل دو  و نیم سال پیش هستند. خیلی عجیب هست. نمی دونم چرا اینجور شد.


پ.ن آخر سال. تو جاده، یک عدد ماشین سگ رو زیر گرفته بود. و گویا پوزه ی سگ خیلی محکم هست، دخل رادیات ماشینش اومده بود و همه ی آب رادیات ریخته بود وسط جاده و ماشینشم که گیر کرده بود. داشتم بنابر این حقیقت که سال قبل سال سگ بود، می گفتم که این یارو دیگه خیییلی دلش از سال نود و هفت پره و عجله ی ورود به خوک رو داره! اون قدری که که قبل تحویل سال زد دخل سگه  رو آورد.


پ.ن دیگه واقعا آخری سال. دایی م گفت لحظه ی تحویل سال یک و بیست و هشت دقیقه و بیست و هفت ثانیه ست. امسال از خیلی ها نظرسنجی کردم که تحویل سال شب رو دوست دارند یا ظهر یا صبح. من خودم دقیقا همین مدلش رو دوست دارم. شب باشه. سال تحویل شه. بخوابی. فرداش سال جدید شروع بشه.

اصلا از تحویل سال سر صبح و ظهر خوشم نمی آد. که تو تقویم یک فروردین شروع شده باشه ولی هنوز سال تحویل نشده باشه. یک حس گیجی نهانی داره برام. متاسفانه از تحویل سال بعد تا حداقل دو سال می افتیم تو مدلی که من نمی پسندم. ولی فعلا امسال رو عشقه. ما که بیداریم. آقا. جان من بیدار بمونید ها! مثل مرغ ها نخوابید لحظه ی تحویل سال رو نبینید. که دیگه کل سال به خواب خواهید بود.

کجایید ببینید من امسال این قدر روی محبوبیتم کار کردم که الآن کلی تبریک عید گرفتم، در حالی که قصد نداشتم تبریک بگم. خب اینقدر فرستادند الآن من هم دارم یک متن درخور می نویسم و سند تو آل می کنم.

روز پدر هم مبارک. ما خیلی نفهمیدیم چه جور گذشت. بدم می آد  مناسبت ها می افتند روی هم و کم رنگ می شند. یه ده باری  تبریک گفتیم ولی کار خاص دیگه ای نکردیم. ولی یکی رو می شناسم خیلی چشماش خیس بود امروز. باباش پیشش نیست دیگه. قدر دان اصلی این ها هستند. وقتی دیگه دیره. ما که امسال وحشتناک ترین دعوای عمرمون رو با بابامون داشتیم. ببخشه کاش. البته منم باید ببخشم. دو طرفه بود.


تلویزیون دیدم امشب.

به نتایج جالب توجهی رسیدم.‌

با خودم فکر می کنم اگر که برنامه ی تلویزیون ایام عید امسال بودم، مسئول صدا و سیما سر دو سوت لغوم می کرد. چون به هر خفت و خواری ای هم که شده زیر بار اضافه کردن پیام های ابراز هم دردی با سیل زده ها به برنامه ی از پیش ضبط شده م نمی رفتم.

اگر هم برنامه زنده ی تلویزیونی ایام عید بودم، بی تعارف درجا آنتن رو ازم می گرفتند. چون حس می کنم حتی تو برنامه ی زنده هم حاضر به ابراز هم دردی نمی شدم صرفا به خاطر اینکه ابراز هم دردی کار قشنگیه و انتظار می ره و نشانه ی حس شفقت و مهربانی آدم هاست. واقعا ابراز هم دردی برای چیه. فایده ش کجاست. نمی دانم!! با امر جمع کردن کمک های مردمی موافقم، ولی ابراز هم دردی بی خود رو نه واقعا نیستم.


سر این قضیه من با بابام خیلی دعوا دارم. در حد مرگ. چون خیلی مبادی آداب هست و اعصاب معصاب نداره وقتی این گفته ها رو جلوی روش به زبان می آرم. فیوزش می پره سریع و منم تو سنی هستم که تا منطقم قبول نکنه کوتاه نمی آم از عقایدم و تهش دعوا می شه چون می خواد زور کنه و منم می گم این دروغ و ریاست پس من انجام نمی دم. مادرم کمتر باز. حساسیتش کمتره و شاید هم می گذاره به پای اینکه من هنوز جوانم و طول می کشه تا یک سری اخلاق آدم بزرگ ها را یاد بگیرم.


براتون تعریف کردم قبلا؟ هیچ وقت یادم نمی ره، دبیرستان بودیم، یک جمع چهارنفره ی صمیمی توی یک خط  از صندلی های تنگ نشسته بودیم. من نفر سوم از چپ بودم. سر یادآوری یک قضیه ای نفر چهارم از چپ که همان آخر خط باشه، به گریه افتاد. گریه ی ناجور لرزشی. و من مثل چوب خشک وایساده بودم و نگاهش می کردم. حتی شاید نگاهش هم نمی کردم. می خندیدم یا نه؟ یادم نیست. واکنشم به گریه ی اون بنده خدا در حدی بود که انگار داره یک ساندویچ می خوره. البته از درون گیج بودم و به خودم می گفتم تف تف تف این چرا اینجوری شد باید چی کنم الآن! نفر اول از راست یواشکی حالیم کرد که باید بغلش کنی. و برگشته بودم طلب کارانه نفر اول از راست رو نگاه می کردم که یعنی "این چه کوفتی هست از من انتظار داری روی نفر اول از چپ پیاده کنم؟" و نهایت زورم رو زدم و یکم بازوی چپم رو مالوندم به فرد گریه کنند‌ه و شاید دستم رو گذاشته باشم روی شونه ش. همین. یادم نیست. افتضاح بود. تهش اون یاروی اون ور صف بلند صدام زد که کیلگارااااا جااااااااااان! صندلی ت رو با من عوض می کنی یک لحظه؟ و عوض کردیم و تمام هم دردی ها  و بغل کردن ها توسط اوشون انجام شد. 


یکی از استدلال هام برای این حس عدم هم دردی که دارم و خوب زیاد دوستش ندارم ولی به حال وجود داره اینه که، آره سیل یک مصیبت بود که نازل شد و دیدیمش. ولی مگر همه ی مصیبت ها دیده می شه؟ مگر کسی می فهمه هر روز از زندگی یک سری افراد با چه سیلاب ها و زمین لرزه ها و آتشفشان ها و طوفان هایی گره خورده؟ مگر کسی با اون ها هم دردی می کنه. اصل عدالت چی شد پس. و از اینجور خودزنی ها. پس حاضر نیستم باهاشون هم دردی کنم یا حداقل دوست ندارم پیاز داغ هم دردی م رو زیاد کنم و نمایانش کنم. چون روزانه هزاران نفر هستن که با دلایل بی انصافانه ی دیگه ای دست و پنجه نرم می کنند و می میرند ولی کسی ازشون خبر نداره.


حالا یک استدلال دیگه که دارم این هست که از اون ور نگاهش کنم و به خودم بگم فرض کن همون آدم بدبخته بودی، آیا آرام نمی شدی با ابراز هم دردی بقیه؟ دلت نمی خواست از احسان و رامبد و چارنفر دیگه پیغام بشنوی؟ باز به خودم جواب می دم که خیر. چون به نظر، من هم در حد خودم مصیبت هایی رو افتخار داشتم ببینم و توی هیچ کدومش دلم با شنیدن پیغام بی خود ابراز هم دردی بقیه آرام نشده و اگر هم تشکر کردم صرفا از روی آدابی هست که بین انسان ها وجود داره. 

البته معتقدم این مقدار زیادی به تفاوت روح و روان آدم ها بر می گرده. فی المثل یادمه یکی از دوستان پدرش فوت کرده بود، شب اول، تو اینستاگرام بود و صرفا پست می گذاشت. یک لحظه نشستم برای خودم قضاوتش کردم که بی شرف تو الآن دقیقا بابات مرده یا اومدی اینستاگرام رو آباد کنی امشب؟ و به محض اینکه این جریان فکری در ذهنم روشن شد، از خودم متنفر شدم. از این که به خودم اجازه دادم قضاوتش کنم، شرمگین شدم. و این قدر به خاطر همون یک لحظه به خودم لعنت فرستادم که فقط خودم خبر دارم.


کلا فکر می کنم زمانی در زندگیم بوده که  هم دردی هام رو اون قدر بی خود و بی جهت خرج کردم که الآن کاملا تبدیل به یک ورژن خودخواه خودپرست سنگی شده ام. کارت های طلایی م رو مفتکی دادم رفته.


توی مبحث علوم اعصاب اگر اشتباه نکنم یک دوره ی بی پاسخی برای یک سری اعصاب تعریف می شه. وقتی یک مدت طولانی و با فرکانس کوتاه مدت تحریکشون کنی، وارد فاز بی پاسخی می شند. بدم وارد می شند. حالا امکان داره اون محرک های با فرکانس کوتاه اصلا قوی نبوده باشند، ولی چون عصب رو به سمت بی پاسخی بردند، حالا تو بیلش هم بزنی دیگه براش مهم نیست و پاسخ نمی ده.

من هم یک مدت اینقدر خودم رو برای کوچک ترین ناراحتی و نا به سامانی افراد دیگه ناراحت کردم و خراشیدم که الآن کل احساسم پوچ شده. حس می کنم تا آخرین قطره ش رو از دست دادم.

دقیقا از این هایی هستم که نفس شون از جای گرم بلند می شه. تبریکات کیلگ! تو ماهی سیاهی بودی که خلاف جهت قیف شنا کردی و الآن معلوم نیست دقیقا از کدوم جهنم دره ای سر در آوردی.


پ.ن. بهم گفتن آب دستته بذار زمین، بدو بیا که یکی از هم زاد هات رو پیدا کردیم. تیتر خبرش این بود: "مردی برای نجات جان اردکش به درون مسیل رودخانه رفت، و در سیلاب جان باخت."

حیف شد. باید زود تر از این ها می جنبیدم. همزادم فقط یکم مُرده الآن. 


پ.ن. اگر هم داور عصر جدید بودم، نه به معلول ها رای می دادم، نه به کور و کر ها، نه به فلسطینی ها، نه کلا به هر کسی که امکاناتش کمتر بود و فکر کرد حقش خورده شده. نمی دونم به یک سری جا ها که می رسه انسان ها سعی می کنند این جبر رو پس بزنند. در صورتی که اگر به نفعشون باشه زیرزیرکی زندگی شون رو می کنند و صداش رو در نمی آرند! آقا زندگی مال بزرگ تر ها، مهم تر ها، با امکانات تر ها، پول دار تر ها، خوشگل تر ها، باهوش تر، با استعداد تر ها، شجاع ترها و قد بلند تر هاست. قبول کن. زور بزن جزو تر و ترین ها بری. قانون انتخاب طبیعی داروینه. تمام. بپذیر! طرف اومده چه بی منطق می گه من نوزده ساعت توی راه بودم و خسته شدم، اجرام گند خورد، پس بهم رای بدید! چه بی منطقانه ماهی های دلقک معلول ها رو کارت طلایی می دن. کارشون ارزشمند، منکر این نیستم. ولی این خودش از نظر من یک نوع ظلمه. همون قدر که سهمیه ی جانباز و شهید ظلمه. همان قدر که سهمیه ی مناطق حتی ظلمه.


پ.ن. ولی یک حس بهم گفت همین که الآن دارم یک پست درباره ی نه به احساسات سیلاب می نویسم، یعنی اون ته مه ها، هنوز یک چیز هایی وجود داره و می توانم امیدوار باشم که برگرده. چون هنوز موضوع پستم سیله و مثلا مدل هیرکات جدیدم نیست. این آنرژی کامل نیست. می فهمی

اگر برنگشت هم به درک! چیزی رو از دست ندادم حتی شاید به دست آورده باشم. با خیال راحت می تونم سرم رو بزنم به بالشت و برای تخصص به گزینه هایی مثل جراح مغز و اعصاب یا حتی ارتو یا پزقا یا طب اورژانس فکر کنم. گزینه هایی که قبلا اولین نفر حذفشون کرده بودم، ولی الآن دارند رو می شند. 


پ.ن. خندوانه دمش گرمه ها ولی. به خاطر سیل هم که شده آهنگ های وطنی ای رو پخش می کنه هر شب پشت تیتراژ آخر، که جون به سلیقه شون فقط.


پ.ن. حالا همین فردا به خاطر جزای این پستی که نوشتم یکی از دوست و آشنا هامون در سیل می میره تا دیگه غلط اضافه نکنم و یاد بگیرم که هم دردی کردن خیلی کار خوبیه.


پست در خلاصه. هر آدمیزادی خیرات سرش منحصر به فرد است، و هیچ کس، دیگری را تا ابد درک نخواهد کرد، پس عملیات هم دردی خصوصا از نوع لفظی آن از نظر مغز باهوش اینجانب، کاری تصنعی، بی هوده و عبث می باشد.


انگیزه ی نوشتار پست. خسته شدیم اینقدر گفتم/ گفتیم/ گفتید/ گفتند سیل.


دستمو کردم تو آب  رود، با خودم فکر کردم که اکیه حداقل به سردی آب اقیانوس تایتانیک این ها نیست.


سلام بچه ها! من زنده ام. خوبه که اعلام حضور کنم.کامنت ها به طرز شوخیانه ای جدیه.

چیه خودتون رو نگران بقیه می کنید. نکنید جیزه این کار ها. یعنی خب که چی تهش هیچی نیست. اتفاقی بخواد از آسمان بیفته هم، با نگران بقیه بودن صرف نظر نمی کنه از افتادن. بازم زاااارت می افته وسط فرق سرش. هر جا رو خوندم بی خود خبر سیل و ابراز نگرانی هست. استدلالم اینه که کاری می تونی بکنی؟ آره؟ خب سریع تر انجامش بده. نمی تونی؟ نه؟ خب چیه استرس می کشی موهات سفید می شه. بیخ. یه چیزی می شه تهش دیگه.


خسته ی راهم. اصلا موجود مسافرت دوستی نیستم و خیلی خیلی خاطر مادرم رو می خواستم که همراهی کردم و جیک هم نزدم. کاری کردم خارج از توانم. از قبل از عید خسته ترم. کوچک ترین فرصتی که داشتم رو قربانی خانواده م کردم. و خب این رو کسی متوجه نیست، که اوضاع چه قدر خطریه این داخل. اینجا دارم اعتراف می کنم که گمان می کنم انرژی شروع سال جدید را ندارم و وا دادم.


خستگی ای در وجودم هست، که حس می کنم کم کمش به دو سال تنهایی محض بدون تکلم نیاز دارم تا بتونم برگردم به یکی از ورژن های قبلی. 

الآن با حجم عظیم کامنت ها مواجه شدم و گفتم هیجان زده می شید اگر بفهمید اتفاقا من به تمام استان های سیل زده سفر کردم، و زنده موندم.

اقلا از جهانگیری و بسیار سرعتم بالاتر بود. 

ولی عجیب چه خوب انرژی می دید ها. 

طی سفر حس زئوس بودن بهم دست داد رسما، زئوس خشمگین. هر جا رفتیم، به طرز غریبی روز بعد فرو رفت زیر آب.

تهران رو اگر فردا آب ببره، می فهمم که دیگه واقعا سوپر پاور مخصوص خودم هست. چون متاسفانه برگشتم تهران و قصد هم ندارم برم شهر دیگه ای و نحسی رو انتقال بدم به شهر و روستای بعدی.


شوخی به یکی گفتم آره فلانی نشستم اینجا لب رود، ببینم سیل می آد ببره من رو تا که دیگه نخوام ادامه بدم بیمارستان اکسترنی لعنتی رو،

که بعد به نتیجه رسیدم حتی سیل هم ما رو پس می زنه، چون روز بعد همون رود طغیان کرد و فکر کنم روستا کلا زیر آب باشه الآن.

آهان . دلم برای پست با کامنت زیاد تنگ شده بود. دمتون هاااات.

خاطر شما رو هم خیلی می خواهم. این رو با لاشه ی لاشه م نوشتم ها. بده اینقدر به اینجا عادت دارید. 

 دست من که نیست، ولی اگه دستم بود دوست داشتم که اعصاب و حال و روان و روح و جسم همه ی زنده ها همیشه خوب باشه و به طبع کس دیگه ای هم به دنیا نیاد چون زمین ظرفیت نداره.


خاطره هم بگم، مثل من جنون خری نگیرید. در یک صحنه خیلی خر شدم و کنار یک رودِ( از نظر این ها) ترسناک ایستاده بودم و کرک و پر همه از بالای پل می ریخت. نمی دونم چه مرگم شده بود. مثلا می تونم توجیه کنم که حس جلب توجه کردنم گرفته بود که نه واقعا در این حد بچه نیستم. صرفا ایستاده بودم و نمی فهمیدم که چرا الآن نمی تونم مثل بقیه احساس داشته باشم و حس ترس لعنتی م از بین رفته. می رفتم جلو و جلو تر، و خودم رو مسخره می کردم که گریفندوری کی بودی تو کیلگ؟ حالا الآن می ترسونمت. خودم رو بردم تا اون پایین تا به خودم ثابت کنم که خیرات سرم حس ترس دارم، ولی تا جایی که بیل زدم حس ترس مرگ در اثر سیلاب و طغیان نداشتم. بقیه ش رو دیگه با چک و لقد دورم کردند از اون مکان. یعنی خب اعصابم خورده سر این قضیه که همه دارند از استرس می میرند بعد من هیچ حسی ندارم با وجودی که می شه گفت از زیر سیل دراومدم خودم الآن. 


ولی آره این حس که خونه رو آب برداره رو اصلا دوست ندارم. چه معنی داره. یک لوله ی کوچک ترکیده بود یک بار در خانه ی ما و فکر کنم پستش هم باشه تو آرشیو. یادم هست چه قدر افتضاح بود. نصیب نشه، امیدوارم. 


سرماش رفت لای انگشت هام، ذره، ذره. زود تر از جک می مُردم؛ با وجودی که آبش هزار برابر از آب اقیانوس تایتانیک این ها گرم تر بود. 

"من. رز. را. نداشتم."

"کم. داشتم."


ولی بیایید یادمون نره خندوانه شب ۱۷ فروردین، در قسمت ۷۱۷ تمام شد.

تبریک به همه.

تبریک به هیفده دوستاش.

تبریک به من که قسمت ۷۷۷ -که هر بار برنامه شون رو می بینم ناخودآگاه بهش فکر می کنم-، یحتمل می افته در فصل ۷ی که فعلا وعده ی سر خرمنه.

تبریک اصلی به اون بچه، که یه ملت رو روی انگشت کوچیکه ش چرخونده فعلا و اینور داشتیم فکر می کردیم دور هم که حالا اگه بزنه و تا موقع زایمان بمیره، چی.


زندگی هنرمندانه وار را دوست می دارم. بچه ت هنوز به دنیا نیومده، یه ملت تو کفش هستن. چی چیِ توجه. همان.


ولی رامبد بسی هوشمند تشریف دارند،

دیدی چه جور در قالب نمایش پیش بینی کرد که صدا و سیما یحتمل بلای فردوسی پور رو سرش می آره؟

و تهش هم یه جور جمش کرد که یعنی خودتونم بکُشید نمی تونید با برنامه ی من همچو کاری کنید لاشخور ها. دستتون رو خوندم. خبر مرگتون وای می ایستید تا خودم هر وقت عشخم کشید برگردم.


سال های پیش نوشته بودم ما در سیزده به در برای سلامتی افراد سبزه گره می زنیم. (گره زدن گیاه حرکتی است از نظر نگارنده خیلی وحشیانه و در حد فرهنگ بربرین کینگ. بحث اینکه مگر آن بدبخت چه گناهی کرده و همان تناقض های همیشگی)

امسال فقط یک سبزه زنده مونده بود تا سیزده به در. -سبزه ی کیلگ اینا-

و با سبزه گره زن های همیشگی نشستیم پاش.

اومدم اینجا لیست کنم که برای کی ها سبزه گره زدم و سال بعد ببینم چند تاشون زنده می مونند و رو به زوال نمی رند. چون یک لحظه به این فکر کردم ای بابا دقیقا هر کی رو براش گره می زنیم می افته  می میره این رسم بی معنا چیه. و بعد یکی دیگه تو مغزم بهم گفت، نه بابا بالاخره یه جایی تاثیر داره این سبزه گره زدن.


خب من برای این ها گره زدم:

۱) بابابزرگم که زنده ست.

۲) مامان بزرگم که زنده ست.

۳) اون یکی مامان بزرگم که زنده ست.

۴) تکرار مورد سه. (چون حس کردم نیاز به یک گره ی بیشتر داره و وضعش بحرانی تره)

۵) بابابزرگم که مرده. (دیدم برای همه دارم گره می دم، اینم گفتم باشه تبعیض نشه.)

۵.۵) مادربزرگ مادرم که زنده ست.

۶) ژ!

۷) مینا (که تبعیض نشه.)

۸) حاجی گدای فلان کوچه که می شناسمش.

۹) فلان فامیل سرطانی رو به مرگ مان.

۱۰) نهنگ (کارگر فلان ساختمان.)

۱۱) یک دختر که رندوم توی مسافرت دیدمش.

۱۲ و ۱۳ و ۱۴ و ۱۵) چند تا تزئینی برای مرده ها.



چیزه، اصل خانواده و این ها رو بقیه گره دادند. جای نگرانی نیست. ولی من خیلی لیستم رو کوتاه کردم دیگه. می دونم شاید دقت که کنیم لیست خیلی  مسخره ای باشه، ولی حقیقتش فکر کنم همین ها بود.  بابا قبلا روی این کار وسواس وحشت ناک داشتم. الآن خوب شدم به نسبت. سال های پیشتر واسه همه ی شما هم سبزه گره دادم اگه خواننده م بودید. برای معلم های محبوبم. دوستام. باباهای مدرسه. بوفه چی های مدرسه. گربه ی مدرسه! بابا خلی بودم واقعا. امسال سعی کردیم منطقی تر باشیم.

نود و هفت هم کلا هیچی گره ندادم فکر کنم شاید فقط بابابزرگم. رویایی ترین ورژنم بود.

اینجا.

سبزه رم که پرت دادیم تو سیلاب. چه شود.


فکر کنم باختیم.

امیدواری ش میشه اینکه، والا ناراحت نیستم. قبلا ها برام مهم بود باخت هایی که تو زندگی می دادم. الآن با وجودی که زحمات هفت هشت ماهه م رو فهمیدم چرت و بی اساس بوده و کلاه رفته سرمون به چه گشادی، ولی ابدا احساس بدی ندارم. بگو سر سوزن. من می گم ندارم. شاید چون زیاد برایم مهم نبود و فقط می خواستم درگیرش باشم و یاد بگیرم. که یاد گرفتم و الآن ده هیچ جلو هستم تو این زمینه از خیلی ها. و البته هم چنان از هزاران نفر دیگه عقبم.

ولی چه چیز هایی رو که من فدای این باخت نکردم. چه تایم هایی رو. چه امتحان هایی رو.

خوبیش اینه که هر کدوم از انگشت ها رو سال نود و هفت طوری فرو کردم داخل یک کاسه ی عسل، که الآن اصلا وقتش رو ندارم بشینم بهش فکر کنم که عاااخ کاسه ی عسل انگشت کوچیکه ام مگس زده داخلش! 

نه تا هندونه ی دیگه هنوز زیر بغلمه. سالم و تپل. یکیش افتاد؟ واقعا آی دو نات گیو عه شیت. 


یاد

این (پست نه صد و نود و شیشم) به خیر، خیلی به این پست ارادت داریم:

ولی بگذار  به تو بگویم ژرالدین.
زندگی، خواه یا نا خواه، تو را در طرفین معامله های وحشیانه ای قرار خواهد داد.
اوّل و آخرش مجبور می شوی یک جا، بالاخره مشت کوچک سرسختانه ات را باز کنی و ساعت هایت را بدهی و ثانیه بگیری،
ولی هیچ وقت نگذار برایت انتخاب کنند که کدام طرف معامله بایستی.


و این طور که بوش می آد ما ساعت هامون رو دادیم، و تُف هم نگرفتیم ولی فعلا که مشکلی نیست. خودمون انتخاب کردیم.

امیدواری دیگه اش می شه اینکه، می گند تا شکست نبینی، برای موفقیت آماده نمی شی. مثل یک قانونه. دانشمندان بزرگ هم همه اول کار با کله ده دور رفتن تو پیت حلبی روغن! پس من ترجیح می دم این رو به عنوان شکست بگیرم تا هرچه سریع تر ظرفیت شکست هام پر بشه.


استادی که داشت بهمون می فهموند باخت دادیم، اینقدر تو بحث های آماری عصبی شده بود که یه لحظه از شدت عصبانیت برگشت گفت:

- وای وای وای. چه قدر بی اساس. بچه ها! صبر کنید صبر کنید!

(ما هم گفتیم حالا چه اتفاقی رخ داده.)

رفت قندون رو برداشت و تقلا کرد درش رو برداشت و گرفت جلوی من. خشک خشک.

- بیایید قند بخوریم.

- ممنونم.

- نه بردار چیزی نیست. یه چیزیه شبیه قنده. فقط یک مدّت می چسبه کف دهنتون.

- مرسی استاد.

- ای بابا بردارید دیگه.

( یاد خودم افتادم که وقتی عصبی می شم قبیله جمع می کنم می گم بیایید بریم با دست ماست بخوریم).

( با خودم می گفتم بیا خرمای طرح رو داره بهت تعارف می کنه. )

دیگه وقتی دید بر نمی داریم، از حجم شوک هیستریکی که در اثر مشاهده ی اثر هنری چرت اندر چرت ما بهش دست داده بود یک مشت نقل گنده گنده خشک خشک چپوند تو دهن خودش. هر کدوم از نقل ها اندازه ی دو سوم انگشت دست  بود یا شاید هم من از حجم کرختی توهم زدم.

و در حالی که شادی کم کم  تو بدنش تکثیر می شد و قیافه ش به سمت اسفنج باب میل می کرد ، گفت:

- آره دیگه، فقط سریع تر جمش کنید بره پی کارش.


و سپس انگشت هایم محترمانه را پیس پیس بر فرق سر پروژه کوبیدم. خدایش رحمت کناد.


خیلی نامردند ولی. قشنگ آگاهمون کرد کی کم گذاشته. اینقدر تعجب کرد که ما چه طور تونستیم تا این حجم پیشروی کنیم با این غلط غولوط ها. مثل یک استقرای قهقرایی (دیگه منم یادم نیست چیه، یک استقرای ترسناک تو در توئه فقط) می مونه که اون پایه ش رو کج گذاشتی و دیوارت تا به قهقهرا  کج شده.


دمش گرم ولی. حال داد بهمون. الآن معلوم نیست اگر این بشر نبود ما تا چند قرن نوری دیگه قرار بود بچرخیم دور خودمون و نفهمیم جوب خوردیم. بدم خوردیم. 

دیگه تهش اینه که این همه لینک پیدا کردیم. نیست؟

پوکمون گو اگه بود، من الآن یکی از ریر ترین مجموعه های پوکه مون رو داشتم در سن و سال خودم.



می خاره.

لعنت بهش می خاره.

می خوام چهار نفر استخدام کنم هر کدوم یکی از دست و پاهام رو بخارونند. سر و تنه با خودم.

سرخک؟ سرخجه؟ 

آبله مرغان که گرفتم.

زونا؟ جرب؟ گال؟ کهیر؟ هایپر سنسیتیویتی تایپ تری؟ شپش عانه؟ شپشک؟ پدیکولوس هومنوس کورپوریس؟

چه کوفتیست این. دهنمان صاف شد.


وای ولی حس خاروندن این ها، نگم برات آدمو می بره اون بالا مالا ها. خیلی حس خوبیه. دوست دارم تا آخر دنیا بشینم خودم رو بخارونم. 

باحالش اینه که تا تنت نخاره درک نمی کنی خاروندن چه حس خوبی می تونه داشته باشه.


باورم نمی شه.

باورتون می شه؟

کسایی که هم وبلاگ من و هم شایان رو می خونند درک می کنند که چه قدر رعب آور می تونه باشه اتفاق افتادن این قضیه.

مورچه رفت تو گوشم! 

و من کل خونه رو مثل دیوانه ها از ترس گذاشتم رو سرم. دوازده شب.

رم کرده بودم. اساسییییییی.

از اونجایی شروع شد که شایان یه پست گذاشت در مورد مورچه هایی که رفته بود تو دماغش.

من رفتم فوبیای بچگی های خودم رو که ناشی از دیدن فیلم های علمی تخیلی بود فرو کردم به پاچه ش و گفتم خوبه نرفته تو گوشت چون با صدایش قطعا و حتما دیوانه و مجنون می شی.


عرض شود که سرم رو گذاشته بودم تو بالشت، یک هو دیدم  از داخل گوشم صدا می آد.

صدای حرکت.

خششششش

و چون فوبیا رو دارم، درجا مسیر رو گرفتم و اینقدر ترسیده بودم خودم رو ده جا کوبوندم و دست هام به تمام دیوار ها خورد، تا برسم به گوش پاک کن.


تمام مدت صداش تو گوشم بود. صداااااای زیییییییر پاهای کوچیکش که داخل گوشم حرکت می کرد. صدای شاخک هاش که ت می داد.

صدای نزدیک و دوووووور شدنش. اینکه داخل مجرای گوشم می چرخید.

یک لحظه متوقف می شد و یک لحظه ی دیگه دوباره شروع می شد.

دستم رو کردم داخل گوشم و مورچه رفت داخل تر.

خش. خخخخششششش. خشششششششش.

مثل پلاستیک.

پدر مادرم اول نظرشون این بود که تو احتمالا چون فوبیای مورچه رفتن داخل گوش رو داری دچار توهم شدی.

یکم نگاه کردند و مورچه ای در کار نبود.

ولی من باز آرام نمی گرفتم.

تا اینکه چراغ قوه انداختیم و دیدم رنگ از صورت مادرم پرید و حالت چشمانش عوض شد

و اینجا بود که من دیگه واقعا داشتم از ترس بیهوش می شدم. چون با گفتن همین جمله که "دیدمش" مورچه هم داخل گوش من دوباره اعلام وجود کرد و صداش در اومد و من حالا با علم به اینکه مطمئن بودم وجود داره، صحنه های اون فیلم لعنتی و تمام اون کامنت لعنتی تری که برای شایان گذاشته بودم تو ذهنم تکرار می شد.


بله من در حال تجربه ی زنده ی یکی از وحشت ناک ترین فوبیاهای زندگانی م بودم! به صورت لایو. 

و طوری رم کرده بودم که خودم هیچ چیز نمی فهمیدم. نصفش البته اثر روانی ش بود.

از اونور هنگام حمله ی مورچه  چیزی که دستم بود رو از ترس پرتش کرده بودم و گم شده بود و نگران این بودم که کجا افتاده!

یعنی در حالتی که اون صدا های روان پریشانه رو می شنیدم نگران چیزی بودم که گم کردم و اینکه در تاریکی شب کجا افتاده.

از طرفی نگران فردا بودم. چون روز به شدت مهمیه برام و می خوام خاطره ی خوبی داشته باشم ازش. و همه ش به این فکر می کردم الآن به فردا نمی رسم و باید برم بیمارستان و گه می خوره داخل فردایی که این همه ذوق دارم براش. 


خلاصه فاکینگ صداش در گوشم می پیچید و من با افکارم و البته با صدای مورچه درگیر بودم هم زمان. از همه بیشتر هم نگران خل شدنم بودم چون مدام نزدیک می شد صدایش. انگار هیولا داشت می خرامید به سمت من. و اینکه چیزی رو با این شدت دقیق و بلند درک می کردم که هیچ کس نمی فهمیدش دهشتناک و خوفناک عصبی م کرده بود. 

هی به بابام نگاه می کردم می گفتم بابا به جان خودم  الآن خل می شم الآن خل می شم الآن خل می شم.

اونم هی می گفت نترس خل نمی شی وایسا مادرت سرنگ رو بیاره.

و وسطش می گفت کیلگ جان توضیح بده داری می خندی یا داری گریه می کنی بچه ی خلم؟

و من هم می گفتم هر دوتاش. وسط گریه می خندیدم و وسط خنده چند چیکه اشک از چشمام می چکید و با وجودی که خودم رو نمی دیدم، می دونستم قرمز شدم. هجوم خون به دست ها و صورتم رو حس می کردم. البته دستم که رسما نابود شد چون با شونه صاف رفتم داخل دیوار. درون و بیرونم دو شقه شده بود و فقط به درون اهمیت می دادم. بیرونم اصلا مهم نبود و حتی احتمال داشت از شدت ترس خودم رو پرت کنم پایین از تراس.


یا مثلا یهو می گفتم وااااای ابرفرررررررض کمک کنید صداش داره می آد. صداااااااش داره می آد. داره صدا می ده.

و هی می گفتم آخه شما ها که نمی دونید من از بچگی از رفتن مورچه داخل گوش می ترسیدم. شما ها نمی فهمید.

و اونا می گفتن که نه بابا الکی نگو نگفته بودی.

و من اصرار می کردم خب من به شما نگفته بودم ولی همیشه خیلی می ترسیدم.

خاک بر سر این ایزوفاگوس کنند هی به من می خندید. مثل خودمه.

اینقدر حالتی که بهم دست داده بود نادر بود که مانده بودند چه طور کمکم کنند. چون از نظر روانی خل شده بودم. و من رو تا این حد خل ندیده بودند. بابا من آزارم به کسی نمی رسه و صدا نمی دم، این حجم از سر و صدا و تنش و هیجان از نظر خودم هم غریب بود.

جنون هم به همین سادگیه. گاهی که روان آدم بار یک چیزی روتحمل نکنه، آدمی به صورت آنی خل می شه. خوبه واقعا خل نشدم از استرس.

چون توی فیلمی که دیده بودم مردی که مورچه رفت تو گوشش در اثر صدای مورچه مجنون شد.

و بعد که مورچه ساکت می شد مثل روانی ها قهقهه سر می دادم و همه می خندیدند.

خلاصه داستان داشتیم.

مادرم اون وسط می گفت لعنتی تو چرا گوش هات رو اینقدر با گوش پاک کن تمیز کردی! خیلی بیش از حد برای یک گوش تمیزه. مورچه خیلی تونسته پیشروی بکنه و اون سرومن داخل گوشت خیلی کمه که بتونه جلوی پیشروی مورچه را بگیره.

و من اون وسط این جوری بودم که اون لعنتی رو بکشید بیرون چرا من الآن دارم برای تمیز بودن گوش هام بازخواست می شم.

تا بیمارستان و شست وشوی گوش هم داشت کشیده می شد که تهش مورچه را با سرنگ آب در آوردیم.



و مهم چیه!

دیگه واقعا لعنت به کل هیکل دنیا!!!

من الآن یکی از وحشت ناک ترین فوبیا هام رو تجربه کردم و حالم به طرز غریبی خوبه. شت. حس می کنم ضد گلوله شدم.

چیزی رو تجربه کردم که خیلی ترسناک بود و خیلی هم نادره.

کل دنیا باید بیاد جلوی وجود من لنگ بندازه. به قول گروبز، کیفور. من یه سوپرنچرالم. از مبارزه با فوبیام زنده بیرون اومدم.

کلی با مورچه ی پیش قراول عکس انداختم. زنده هم موند و رهاش کردم دم لونه اش.


پ.ن. و بچه ها آماده کنید خودتون را. چون سومین فوبیا ی بچگی م، فوران کردن دماوند بوده. اولی و دومیش بر آورده شدن تا الآن. 

پ.ن

. لینک پست شایان و کامنت لعنتی من. چاه مکن بهر کسی؟!!

پ.ن. خیلی تعجب ناک بود. از این همه جا. گوش بنده را انتخاب فرمودند اعلی حضرت. مگر مساحت سوراخ گوش من چه قدره. یک همچین اتفاقی با توجه به حجم خونه ی ما و جاهایی که مورچه می توانست برای ترددش برگزینه، احتمالی نزدیک صفر داره.

پ.ن. دلتون بسوزه. هیچ کدومتون نمی دونید چه حسی داره. یک حس نادر دیگر هم بود  تجربه کرده بودم، قبلا گفتم دلتون بسوزه. چی بود اون. یادم نیست. اگه یادتون بود بهم بگید. 

پ.ن. اگر یه درصد تنها بودم، سکته می کردم امشب. اینم از فوبیای ما. 


محتمل ترین جریان زندگی در سناریوی "هیچ کاری نکردن"، دنباله روی وضعیت فعلی نیست؛ بلکه افول غیر خطّی عملکرد است.

وسوسه انگیز اما اشتباه است اگر که ارزش فعالیتی را با پاسخ آیا بهتر از وضعیت فعلی خواهیم بود، مقایسه کنیم.

این منطق را مغالطه ی پارمندیس می نامیم. 

پارمندیس، منطق دان یونانی، مدعی بود که اثبات کرده است اوضاع در دنیای واقعی، باید ااما بدون تغییر بماند.

تحلیل باید انجام بگیرد.

پاسخی که اقتصاد دانان خوب به پرسش "حالتان چه طور است؟" می دهند را به یاد بیاورید: "نسبت به چی؟"


گربه رو برق گرفته و پودر شده. 

پودر.

و کرم زده توی پودر گربه.

و آتش نشانی اومده لاشه ی پودر گربه ی کرم زده رو برده.

دلمان گرفته است، نازنین.

دلمان ریش. ریش. شده است نازنین.

کدام خری جوابگوی مظلومیت این زبان نفهم بود، نازنین؟

شوت ما بریم گریه کنیم. فعلا.



قبل عید میلاد بودیم،

و به شخصه خودم رو خفه کردم اینقدر با بنت قنسول ها عکس گرفتم.

می دونستم شرایط نگهداری ش رو تو عید نداریم وگرنه یکی می خریدم. گلدانی سی تومن یا این حدود ها بود. 

حالا مهمان اومده عید دیدنی و بنت قنسول آورده.

توفیق اجباری.

این گیاه لعنتی چرا اینقدر همه چی تموم و قشنگه، آخ.

یک سری برگ هاش هستن مرز بین سبز و قرمز اند. 

دلم رفت.

نظرم هم عوض شد، عید دیدنی به درد می خوره و خوبه، البته وقتی مهمان ها بنت قنسول جایزه بدند.


پ.ن. قرار شده چون مادرم همیشه گل ها رو می خشکانه، من مواظب این گل باشم.

یادم نرود من. در. برابر. بنت. قنسول. مسئولم.!



داشتم فکر می کردم حالا من اینجا خیلی شیرم،

یکی از دوستام شهید همت چند روز پیش چنان داشت ارشادم می کرد،

من نمی دونم حالا پیش خودش چه فکری می کنه که می آد بیخ ریش ما پند و اندرز،

یعنی خب من از قیافه م زار می زنه که کجای محور وایسادم دیگه.

خلاصه اینقدر از فواید انقلاب برام گفت شهید همت،

اینقدر از انقلاب برای من تعریف کرد،

و من داشتم از خنده می مردم.

هی این لب هام رو گرفته بودم که باز نشه 

و فکر نکنه من مسخره می کنم،

ولی اینقددددر داشت چرت و پرت بارم می کرد مگر دست خودم بود.


و حالا هی سعی کردم کانال رو عوض  کنم،

گفتم وااااای شهید همت راستی من چه قدر آهنگ های انقلابی رو دوست دارم،

ولی کانالش عوض بشو نبود که!

هی من می زدم به آهنگ های انقلاب شیلی و چه می دونم اون آهنگ اسپانیایی حماسیه و فلان،

ولی این ول کن نبود و عقاید شدیدا یک طرفه ی خودش رو برای من بلند بلند تکرار می کرد.

می گفت ما اینقدر قوی ایم کیلگ! هیچ انقلابی به قدرت انقلاب ما نبوده.

بعد من دلم می خواست یکم بزنم لهش کنم ولی نمی شد که!

و یک جمع دیگه ای از دوستان هم از پشت صحنه ما رو نگاه می کردند و لعنتی ها لذت می بردند از گیر کردن من! می دونستند من چه گیری کردم پیش شهید همت. براشون جذاب شده بود و می خواستند ببینند من کی دیگه تحملم تموم می شه و بهش می گم عزیزم بسه جمش کنیم. ما هم هی لبخند. هی مدارا. هی سکوت.

بعد دیگه  به خودم اومدم دیدم واقعا حرفاشو نمی کشم،


گفتم آقا من فقط در مورد آهنگ های انقلاب نظر دادم،

الان بحث خطرناک شد، 

ما رو چه به ت آخه همت جان.


چه می دونم والا حوصله ی بحث با این بچه بسیجی های دانشگاهو ندارم،

دوستای خوبم هستن،

ولی حس بحث نیستش دیگه،

نه اینکه کم بیارم یا نتونم دلیل بیارم برای عقیده ی خودم،

ولی ارزش وقتم رو نداره.

هر طرف برای اون یکی عقیده، مثل کسیه که خودش رو به خواب زده و نمی خواد هم بیدار بشه.


آره ولی حالا اینجا که می آم، دقیقا حوصله ی بحث ی دارم. :دی

چون یکم آزادی داره و می شه یه سری چیزا رو گفت.

منم دلم می خواد مثل شهید همت بلندگوی متحرک باشم و هرجا رفتم عقاید مفتم رو جار بزنم و بکنم تو ما تحت این و اون. فکر کردین آدم بدش می آد؟

دانشگا که فقط مال بسیجه.

حالم به هم می خوره وقتی اینقدر کول راه می رن و هرچی به فلانشون اومد رو بلافاصله به زبون می آرند ولی ما هی باید سکوت کنیم.



*_*

وای امروز روز جوان بود؟

بیایید بغلم بابا.

بالاخره یه روز مال ماست.

روزم مبارک!

روز موهای سیاهم مبارک.

روز قلب سفیدم مبارک!

روووووووزم

مباااااااااااااارک.


این رو

http://kilgharrah.blogsky.com/1397/05/28/post-1208/

یه روز که دیگه رسما خیییییییلی جوون بودم نوشتم!

خب من بعضی روز ها به جوونی الآنم نیستم.

اون روز انتشارش ندادم،

نمی دونم حس کردم شاید به طور لحظه ای خیلی به سمت خودشیفته ها میل کرده باشه.

ولی امروز شدیدا مناسبتیه و هیچ موردی نداره و آزاااااادش می کنم.

حتما بخونیدش، چون آره من واقعا بعضی موقعا همین شکلی مانیاک و خل مشنگ می شم. و به همه ی پیر ها فخر می فروشم. بدم می فروشم.

حالا اینکه می گند جوونی به دله، رو نصف نصف موافقم.

نه خب جوونی به نظرم واقعا به ریخت و قیافه هم هست. 

ولی اون بخش دلی بودنش خودش کم تاثیر گذار نیست.

می تونه اونقدر دلت جوون باشه که به غیر از لحظه ی اول وقتی کنار کسی نشستی، پیریت به چشم کسی نیاد.


وای یادمه روزای اول که رفتم دانشگا، مثلا استاژر اینترن که می دیدم،

کپ می کردم که خاک عالم. یعنی ما هم اینقدر پیر می شیم. اینقدر قیافه هامون تو دیوار می شه؟

یعنی مثلا سال بالایی ها رو می دیدم به خودم می گفتم، لعنتی اینا چه قدر پیرند! بهشون نمی خوره فقط سه چهار سال بزرگ تر از ما باشند. 

حالا الآن دارم با خودم فکر می کنم، یعنی اون قیافه ی سال اول من، به همون اندازه ی استاژر اینترن هایی که می دیدم الآن ترسناک و پیر و جا افتاده شده؟

یا هنوز همون قدر جوونم؟

چند وقت پیش عکسای سال اول رو دیدم، دلم یکم گرفت. 

آره خب. اینکه چهره م یکم پیر شده، مشخص بود.

ولی یکم ها! فقط یکم. مثلا قبلا  تو دبیرستان مونده بود، تازه در حد سال یکی ها شده. :دی

ولی هنوز به نظرم اون اکیپی که روز اول توی کلاس آبیه نشسته بودند و مثلا هم سن الآن من بودند، به طور غیر عادی ای خیلی خیلی پیر بودند. اونا پیر های دو عالمند.


ولی بیایید دلی جوون باشیم،

بیایید با تُفمون ستاره ها رو به مرگ بکشونیم،

بیایید خورشیدو مثه لامپ روشن خاموش کنیم. :))))


من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم. من جوانم.


پیس. اگه گفتید کدوم شاعر بود کلا دغدغه ی شعر هاش ستایش جوانی بود؟ تو دبیرستان داشتیما. یادم نیست.


- اکانت اینشتاگراممون مشدود شده؟

-ای باباع. یعنی می گی دیگه نمی تونیم شر و ورجاتمون رو به خورد ملت بدیم؟

- وقتی ما نمی تونیم اشتفاده کنیم، مردم بتونن؟

- عب نداره باو مجید. غم نخور شیلترش می کنیم. 

[دکمه ی قرمز شیلترینگ فشرده می شود.]

- آقایون داداشاوم، ایشالاّ شبکه مجازی های بعدی.


ای کاش جمع شدنتون از ایران من، به راحتی بسته شدن اکانت اینستاگرامتون بود:

شب می خوابیدیم،

صبح دیگه نبودید

فقط نبودید.


دستاتون رو از گلوی ایران من بردارید. بسّه دیگه. دارید خفه ش می کنید!

قول می دم اگر همین الآن جمع کنید برید، یک طبقه از طرف خودم تو جهنم واستون تخفیف بگیرم.



ای بارسای تمام عیار! تو را سپاس.

ای مخرب ترین.!

ای خفن ترین.!

ای فک افکن ترین!

تو را سپاس.

ای طلوع بی پایان. تو را سپاس.

ای وجود بی کران. تو را سپاس.

ای دارنده ی مسی و کوتی ها. تو را سپاس.


ای والا مقام. ای فراتر از کلام!

تو را سپاس.


یه لقمه ی چپ کردن یونایتد، پیش پیش مبارک.

من دیگه با شادابی دارم می رم بخوابم و بازی رو رها کنم.

یعنی تو فوتبال می گن، هیچی قابل پیش بینی نیست و تا دیقه ی نود بایست صبر کرد.

ولی تیمی که برداشتیم، اونقدر شاخه که قانون احتمالات رو به هم می زنه.

لعنت بهت مسییییی لعنتیییییییی عاشقتممممممممممم.

نوش جونت همه چی.

نابغه ترینی.

تو را سپاس!

تو را سپاس!


# حالا من تکرار نمی کنم، شما که شعارمون که یادتون نرفته؟ 

.:. دخی عا دخی عا، برو قاطی تفی عا!

تا تو باشی دیگه جای ایکرو نگیری. هرچی لوله بشی بازم کمته.


.:. عشق فقط یک کلام، 

لیونل مسی والسّلامممم.


پ.ن. جان من بازی رو نمی بینید، اقلا برید گل ها رو از ورزش سه ای چیزی بکشید بیرون تماشا کنید. 

آخخخخخخ. 


راستی گزارش گر خل گفت دخی عا در مقابل مسی کم میاره! یکی نیس بگه د آخه آدم شل مغز، به چه جرئتی دقیقا به چه جرئتی تونستی اون مفنگی رو مقابل مسی تصور کنی که بعد بگی کم آورده! دیگه از بیرون محوطه جریمه به این مفتی می خوره. آه. این کم آوردن نیست.

مثلا گفتن اینکه واکی مقابل سوبا کم می آورد معقوله، چون هر دوتاشون سوپر شاخ بودن.

ولی آخه دخی عا و مسی؟


امروز من جلوی یک جمع بسیار رودربایستی دارنده و خجالت آورنده،

فرمودم "نعشِ قبر"،

و یک نفر از جمع، تمام اهتمام خودش رو به کار بست که کل جمع (که حالا ساکت شده بودند) بفهمند:

"مجید جان، دلبندم. نعش قبر نه! "نبش قبر". "


فارغ از حس خجالت لحظه ای که بر تمام وجودم مستولی (این واژه رو هم بلد نیستم چه طور بخونم و فقط بلدم به کار ببرم) شد،

در چشمانش زل زدم و گفتم :"درسته."

و بعد از رد و بدل جمله ای چند، اعتراف کردم که "اکی باشه من این واژه رو نمی دونستم و بلد نبودم!"

و خندیدم. خیلی عادی. انگار که حالا چی هست مگه. در یک حالت کاملا بی خیال. (البته خوب از درون واقعا اهمیت می دادم و آزرده بودم که چرا همچین فول گنده ای داخل همچین جمع به اصطلاح فرهیخته ای.)


خب واقعا کار سختی بود در حالی که همه منتظر بودند تا من در سن بیست و دو سالگی پیکار کنم، من فقط به سادگی اعتراف کردم که بلد نیستم.

ولی الآن کمترین حس بدی ندارم نسبت به حرکتی که زدم. 

خب حالا یکی ما رو ضایع کرده، ما هم به ضعف دانشی مون اعتراف کردیم. می خواد چی بشه.

هشتاد درصد ایران همچنان دارند تو فضای اینترنتی می نویسند: "نظرتون راجب فلان چیز چیه."

و اون بیست درصد باقی مونده هم می نویسند "بزار ببینم چی می شه!"

و همه هم هزار ماشاالله دکتر و مهندس و وکیل و فلان اند.


الآن که بهش فکر می کنم حتّی به اندازه ی کمترین ذره ای احساس کوچیک بودن یا خورد شدن نمی کنم،

حس می کنم با این اعتراف تلخ، الآن روان خودم آزاد تره و می تونم رها تر باشم.

نسبت به همون یک نفر هم کمترین حس گندی ندارم،

حتی یه ذره حس خوب هم دارم که ایول بهش، عجب چغر بد بدنی بود لعنتی و از این حرفا،

با وجودی که خب کاملا مشخص بود چکش برداشته فقط بزنه ما رو له کنه.


البته از شما چه پنهون واژه رو بلد بودم حالا که فکر می کنم، یعنی اگر می خواستم داخل یک پست یا متنی استفاده ش کنم واژه رو، مطمئنم درست می نوشتم. ولی خب دانش و اطلاعات ما تحت اثر اوضاع محیط هم هست دیگه. 

یکی از معلم های عزیزم، همیشه می گفت استرس ما رو پنجاه درصد خنگ می کنه، پس شما صد و پنجاه درصدی باشه اطلاعاتتون تا وقتی خنگ شدید، به صد در صد برسید.

 شاید تو اون لحظه خجالت می کشیدم یا استرس داشتم و مغزم به قدری بایکوت کرده بود که واقعا فکر می کردم این کلمه را بلد نیستم و خلاصه کلا چرت و پرت گفتم دیگه.


ولی تا عمر دارم دیگه واژه ی نبش قبر رو یادم نمی ره ها. خخخ. ها ها ها ها.


کلا به نظرم به طور کلی اعتراف به ضعف (که این اتفاق، یک چشمه ی خیلی کوچکی از همین موضوع بود) خیلی کار لذت بخشی می تونه باشه(لذت های نهان)،

فقط اون تیکه ی اولش که باید غرورت رو بکوبی و اتفاقا کلنگ اول رو هم خودت بزنی خیلی سخته،

بعدش یَک چنان حس خوبی داره که نگو.

همین که از تو انتظار داشته باشند  بی نقص باشی، مخرب تره و خودتم صاف می شی.

و خب حالا من از تک تک شون چنان فول هایی دیدم که گرگ هم سر به بیابون می ذاره اگه بفهمه و به نظرم این با همه شون در. Xd


یک جمله ی قصارمعروف هم هست،

میگه:

"اگر بدانید، مردم هزاران بار بیشتر به یک سردرد معمولی خود اهمیت می دهند

تا به خبر مرگ من و شما،

دیگر نگران نخواهید شد

که درباره ی شما چه فکری می کنند!"

نقل شده از دیل کارنگی یا هرکسی هست. 

که خب عمق خودخواهی و به کفش گیرندگی انسان ها رو می رسونه.

به هر حال راسته واقعا. موافقم باهاش،

و از نتیجه گیری ش استفاده می کنم و می گم فردا که بشه،

هیشکی هیچی یادش نیست.


آدما باید بهش برسند که اشتباه های احمقانه از هر کسی می تونه سر بزنه. از رهبر. از انیشتین. از من. 

بدین حالت که:"همه چیز را همگان دانند!"

و اینکه"حالا  واقعا مگه می خواد که چی بشه."


EVERYBODY REPEAT AFTER ME:

"NABSH -E- GHABR"


خاک عالم.چقد امروز خوش گذشت جدای این ماجرا. این حجم از شادابی. واو. ترکید. چه ندید بَدید.


آخرین کات سین فیلم،

بعد از سوار شدن کیو به مترو،

شماره ی  سازمان جهانی جلوگیری از خودکشیه.

 در این حد!

National Suicide Prevention

Life line

1-800-273(Talk 8255)


خب دیگه الکی گفتم دوباره نمی زنم ازاول

حسش نیست

همین جوری ش هم داغون شدم

برم بریزم زیر پیج جیسون فعلا


وای لعنت بهش

تو اون چهارده دقیقه

یک صحنه ی خداحافظی با دوستان 

خیلی گند تر و مزخرف تر داشت تهش

کل زندگی ش از جلو چشمش رد شد

گریه 2x داشت


پ.ن. واقعا نمی فهمم! ادامه دادن یک داستان بدون نقش اولش یعنی چی؟

کشتن نقش اول داستان چه معنایی می ده؟

هری پاتر که تموم شد و یادگاران دو اومده بود، من به یکی گفتم دوست داشتم هری بمیره تهش و کتاب تموم شه!

نفهمیدی گفتم کتاب تموم شه. این الآن خیلی بی معنی شده ادامه دانش.

بدون نقش اول، داستان چه طور می خواد جلو بره؟ نمی دونم.



شت اینقدر گریه کردم،

اینقدر گریه کردم

که دیگه هیچ جا رونمی بینم :)))))

سرم وحشت ناک درد می کنه

سنگینه

دلم یه خواب خیلی زیاد می خواد

چشمام داره در می آد از جاش

نور مانیتور به زور فرود اومده تو چشمام وسط تاریکی

و چشمام در حد یک خط خیلی نازک بازه

پنج دقیقه ست گریه م بند نمی آد هر کارمی کنم

خیلی دلم گرفت

به اندازه ی تمام این مدت که دلم پر بود گریه کردم

حس می کردم دردناک باشه،

ولی نه دیگه تا این حد

یعنی من با آمادگی رفتم جلو و این قدر گریه کردم

واقعا فکر نمی کردم حالا که میدونم قراره بمیره بازم گریه ام بگیره موقع تماشا

ولی اصلا نا خودآگاه وقتی شروع شد اون صحنه ها

دیدم بح بح اشکام جاری شده مثل چی

حالا مثلا اگه بدون آمادگی بود یا اصلا گریه نمی کردم تا سه روز فقط تو شوک بودم و گیج می زدم

یا شایدم خیلی بیشتر گریه می کردم


کیو حیف بود

مرگش رو خیلی خیلی شکوهمندانه درآوردند

لعنت به همه شون

البته هنوز چهارده دقیقه یآخرش مونده

و بعد تازه شروع می شه که هزار بار بشینم صحنه ی تجزیه شدنش به نور های کوچک رو تماشا کنم

تا صبح برنامه داریم ما


لعنت بهشون با این دیالوگا و سناریو و موسیقی متن و همه چی

فقط لعنت بهشون

خوش سلیقه های کاربلد لعنتی

یعنی این مجموعه واقعا پیشرفت کرد طی زمان

هرچی فصل های اول آشغال بود

این آخر خفففففففن شده بودن درحد چی

مغز من دیگه کشش این همه معنا رو نداره

یا خدا دارم دیوانه می شم!

 این قدرهمه چی تموم بود

واقعا واقعا واقعا قشنگ مرد

کاش منم همین جوری بمیرم

اصلا آرزومه همین جوری بمیرم


این فیلمش حداقل از نظر صحنه های مرگ  واقعا نسبت به هری پاتر ده هیچ جلوعه 

با اون کارگردانی دیوید یتس خل وضع

یعنی لحظه لحظه ایکه ترک های آینه به هم می چسبید و درست می شد،

من اینور اسکرین این شکلی بودم که

عرررررر مف مف مف عررررر  مف مف مف 

الآن فقط دلم می خواد با وید صحبت کنم درباره ش

که خدا رو شکر نمیدونم همون یه نفر کدوم گوریه اصلا

تنها خل وضع هم سن و سالی هست که احتمال می دم درک کنه این وضع آب روغن قاطی کرده رو

تا صبح بشینم بهش بگم عح شت دیدیییی 

بگه عح شت دیدییییی

اصلا لعنت به همه چی


یادتونه چه قدر سال پیش از اخبار محبوبم و فیلمایی که پا به ماه اند پست انداختم این رو

این الآن یکی ش بود

که پرونده ش تمومه


مرگ دارم من این قدر خودم رو زجر می دم 

خب می شد تماشا نکنم

به همین سادگی

ولی من خرم

و نگاه کردم

از اون لحاظ!



کی فکرشو میکرد

لعنتی


عح آره یادم افتاد یادش به خیر

آرتورم که مرد من همین جوری هنگ بودم تا دو هفته 

ولی گریه نکردم.

این رو چون فکر می کردم خودم هستم، برای خودم اشک ریختم در واقع

این الآن پروسه ش خیلی سریع تر داره طی می شه

پروسه ی مرگ من



اگه بهم بگن حاضری همین الآن درجا بمیری ولی به قشنگی این داستان باشه

بدون شک میگم اگه درد نداشته باشه آرههههه

میخوام.


همین الآن تمومش می کنم این بازی کثیفو

الآن می رم به تماشا می شینم لحظه ی مرگش رو

و خودم و کل دنیا رو راحت می کنم

چیزی نیست که

یه سریال تخمی تخیلی ساده ست.

حالا یه ریغو می خواد بمیره. 

بهتر. یک ریغو از کره ی زمین کمتر

یه لوزر کمتر



اعصابم خورد شد اصلا،

دلم می خواد گریه کنم.

الآن فهمیدم کیو (شخصیت محبوبم تو فلان فانتزی) قراره بمیره و داستان لعنتی هم چنان ادامه داده بشه!!!


جدی می گم، از نظر روانی اینقدر حس خالی بودن می کنم،

ته دلم وحشت ناک خالی شده.

فقط حس می کنم یا باید بخوابم یا باید گریه کنم.

داغون. خیلی داغون.

هیشکی نمی فهمه من از بچگی دارم زندگی مو بر مبنای اینا می ذارم و می رم جلو.

 بدون اینا.

بدون این ها،

واقعا می مونم چی کار کنم.

می مونم که اصلا باید چی رو به چه علتی فیک کنم و نقش کی رو بازی کنم تو زندگیم.

خیلی اعصابم خورده!

بازیگره زده بود اسپویلر آلارت،

گفتم  حالا مگه چه کوفتی می خواد باشه،

رفتم دیدم نوشته his death فلان فلان فلان.

خاک بر سرم. که حتی حسم نسبت به مرگ کیو این شکلی  شد. عح.

من بدون کیو چی کار کنم.

از این بیشتر اعصابم خورده که داستان به چه حقی می خواد ادامه داده بشه.

فکر نمی کنم دیگه نگاه کنم. 

خیلی جالبه!

احساس جدیدی دارم.

با مرگ یک کارکتر خیالی،

احساس بی پناهی می کنم.

احساس ِ  بی پناهی کامل!

کمتر بوده همچین حسی رو داشته باشم.

شاید یکم یکم سر مرگ سیریوس.

یا بیشتر سر مرگ هایی که تو این دنیای خودمون دیدم.

ولی الآن خیلی شدید تره احساسم.

واقعا حس می کنم کسی مرده.

که خب واقعا هم مرده.

به نظرم  من خودم نصف اینور نصف اونور تو جهان های مختلف زندگی می کنم.

الآن خیلی نا جور کنده شدم.

خیلی وقتا که کم می آرم، پناه می بردم به دنیا های دیگه!

بار ها به خودم اومدم،

مثلا می دیدم چقدر چرت و مزخرف زیاد تر از حد تحمل منه، 

چقد دلم پره از همه،

چقد پر از تنفرم نسبت به ادم های این دنیا و قانون های مسخره ی چرتش،

و رفتم به دنیای کیو اینا فکر کردم و به ریش همه ی احمق هایی که دور و برم هستن خندیدم.

حتی یکی بچه ها رو هم سر اینکه دیدم شبیه کیوعه رفتم باهاش هم کلام شدم، لعنت بهش چند روز پیش دیدم موهاشو کوتاه کرده.

ولی من الآن دیگه این دنیا رو ندارم.

از دستش دادم.

کمش دارم.

و دوباره سال ها می گذره که بتونم خودمو مدل کنم با یه شخصیت لعنتی دیگه.

شاید هم نتونم دیگه. انسان ها بزرگ تر که می شن، دلبسته شدنشون خیلی سخت تر می شه. عادت دادنشون هم.

همین پروسه ای که خودمو به کیو عادت بدم هم خیلی طول کشید.


هری رول مدل سیزده تا هیژده سالگی م بود،

کیو از هیژده تا بیست و دو سالگی م.

هری کسی بود که واقعا دوست داشتم شبیهش باشم.

کیو کسی بود که هستم.


من فقط حس می کنم الآن یکم مُردم.


پ.ن. اشکم درومد. یه کلیپی بود مادرم نشون داد، دختر پنج شیش ساله با آرامش زنگ زده بود اورژانس می گفت سلام من مادرم بیهوشه. 

پ.ن. تصمیم گرفتم. کل پول امسالم رو می برم می دم کتاب زبان اصلی شو از نمایشگا می گیرم. به درک که شاید دویست تومن باشه هر دونش! به هر حال یکی ش رو می تونم بگیرم که.

می شینم می خونمش این بار. کلمه به کلمه.


می دونم دلم برای امشبِ مسی تنگ می شه.

همون طور که ده سال پیش می دونستم دلم قراره دقیقا برای همون شبِ کا تنگ بشه.

لوانته رو زدن و امشب مسی واسه دهمین بار به همراه بارسا، قهرمان لالیگا اسپانیا شد. 

اینکه تو پیش پیش بدونی دلت قراره تنگ لحظه ای که الآن توش هستی بشه، سخته. تقلای زیادی می طلبه.


به اندازه ی هزار سال دلتنگی نگاه کن لعنتی.

یعنی فقط دلم می خواد الآن شیلنگ اسید بیارم بگیرم سر این احساسات خودم. جا خوشحالیشه خاک بر سر.


پ.ن. بارسا اونور قهرمان می شه و ما اینور درگیر کشته های بازی زاغارت مساوی لنگ و سپاهان هستیم. حجم نابودی رو ببین فقط!

بعد اون وقت همه تون برید بچسبید به فوتبال داخلی. لیگ داخلی ایران رو جلو سگ بندازی پس می زنه.


زشته به جان خودم،

بنده با خودم عهد بستم عقایدم رو نکنم به پاچه ملت تا در اثر قانون عکس العمل متقابلا هیچ  وقت فرو نشه به پاچه م،

منتها جدیدا یک جو گند و مزخرفی راه افتاده بر علیه نمایشگاه که نمی فهمم منشائش چی هست، ولی کم ندیدم از چهارشنبه تا حالا.

ابدا نمی فهمم چی راهش انداخته،

یعنی من اصلا حتی فرصت ندارم اون طور که عشقم می کشه عین آدم چک کنم پست ها رو، چه اینستاگرام، چه اینجا، چه تلگرام.

ولی یکی در میون می آد زیر دستم. تا این حد این جو زیاد شده.


الآن اینجام که دفاع کنم. دفاع در برابر جادوی سیاه.

فکر می کنم این حجم از بدگویی و منفی بافی به یک نقطه ی سفید مثبت هم نیاز داره. که بله. با افتخار. بنده هستم.

حتی از یینگ ینگم (افسانه چینی؟ ژاپنی؟) پیروی کنید به همچین دیدگاه های یک طرفانه ای نمی رسید.

کمپین های اعتراضی رو بذارید به جاش، به وقتش. 

دیگه سرمون رو بذاریم بمیریم که کمپین نه به نمایشگاه کتاب می خواهیم راه بندازیم. نه به نوشتن کتاب می خواهیم بذاریم. حمله به نویسنده می خواهیم برپا کنیم.

کمپین نه به سیگار راه بندازید ریه هاتون کمتر به فاک بره.

کمپین نه به سیب زمینی سرخ کرده بذارید کمتر قلباتون باتری لازم شه.

حداقل دید بقیه رو خراب نکنید.

مثبت می تونید باشید ولی حواستون باشه منفی بافی حسابش جداست.

مسئول  هستید در مقابل دیدگاه سفید بقیه ای که انرژی منفی هاتون رو می خونند و نا خودآگاه سیاه می شند.

در مقابل گاردی که بهشون می دید.

کشور ما با یه چیز بخواهد نجات پیدا کنه، همین جو کتاب دوستی و حتی همین ادای انتلکت ها رو درآوردنه.


امروزم آقا تشریف آورده بودند نمایشگاه.

و تا اذان ظهر شبستان تعطیل بود.

بلیو می؟ طرف می کوبه برنامه ریزی می کنه نصف شب به خاطر این نمایشگاه می شینه تو ماشین تا صبح به تهران برسه و در عوض پشت درهای بسته شده به خاطر آقا بمونه.

کوله ی من رو پنج بار به جرم بمب گذار انتحاری بودن کاوش کردند!

بار پنجم واقعا خسته شده بودم و به ستوه آمده بودم،

می خواستم کوله را پرت کنم طرف ریشوئه و بلنننننند بگم "RUN!!!" (که ایشالا کلیپ طنز معروف دائش رو دیدید و می فهمید از چی حرف می زنم)

خلاصه خیلی چیز ها دیدم که به غیر از اینجا با کسی نمی شه به اشتراک گذاشت.

ولی وقتش رو ندارم بنویسم. شاید یکم وقتم آزاد تر شد با جزئیات بیشتر.

صرفا می گم اینو علی الحساب بدونین، 

من با خیلی ها مصاحبه کردم،

بیشتر از ده نفر،

حتی یک نفر نبود که لحن "آقا" رو با ادا و خنده و تمسخر نگه.

دست آوردی درو کرده رهبر از نظر شاخص محبوبیت و مقبولیت، 

که نظیر نداشته تا به حال!

صفر از ده. صفر از بیست. یعنی حتی یک نفر هم نبود که حس خوب داشته باشه به حضور منورشون.

و این به کنار، حرف هایی که شنیدم جدا.

من جای رهبر بودم، هزار بار در افق محو شده بودم.

خلاصه دوست داشتم الآن اندکی زر های ی بزنم،

ولی خسته م دیگه. اردیبهشت با همین شلوغیاشه که بهشته.

علی الحساب مجازید به غنائم نگاه کنید و حسادت بورزید.







می دونم دلم برای امشبِ مسی تنگ می شه.

همون طور که ده سال پیش می دونستم دلم قراره دقیقا برای همون شبِ کا تنگ بشه.

لوانته رو زدن و امشب مسی واسه دهمین بار به همراه بارسا، قهرمان لالیگا اسپانیا شد. 

اینکه تو پیش پیش بدونی دلت قراره تنگ لحظه ای که الآن توش هستی بشه، سخته. تقلای زیادی می طلبه.


به اندازه ی هزار سال دلتنگی نگاه کن لعنتی.

یعنی فقط دلم می خواد الآن شیلنگ اسید بیارم بگیرم سر این احساسات خودم. جا خوشحالیشه خاک بر سر.


پ.ن. بارسا اونور قهرمان می شه و ما اینور درگیر کشته های بازی زاغارت مساوی لنگ و سپاهان هستیم. حجم نابودی رو ببین فقط!

بعد اون وقت همه تون برید بچسبید به فوتبال داخلی. لیگ داخلی ایران رو جلو سگ بندازی پس می زنه.


پ.ن. و بالاخره عکسای منتخبم رو آپلود کردم. می فرماد که عشقت رو طوری نگاه کن که مسی داره این جام رو نگاه می کنه. و بالعکس. برو یکی رو پیدا کن که جوری نگات کنه که مسی داره جامو نگاه می کنه.





از روز معلم نگم براتون،

واقعا خوشید! 

اون استاژره بود (به گفته ی استادمون اون کوچیکا) که از فلو ها و رزیدنتا و اساتید و پیش کسوت ها عکس گرفتند، اون ما بودیم.!

اولین کسایی که شیرینی خوردند از اون جمع، آره اونم ما بودیم!

هاه.

من فکر می کردم به خاطر روز پزشک شاید حتی بهشون بر بخوره که روز معلم رو تبریک بگیم،

ولی شدیدا پایه اند! جشن گرفته بودند بیا و ببین. 

وااااااااای از آن گلی که دست من بووووووود،

خموش و یک جهان سخنننن بوووووود،

خموش و یک. جهان. سخن. بود.



ایکر سر تمرین حالش بد شده منتقلش کردند بیمارستان :(((

دیشب عکسشو دیدم تو اینستاگرام، اسپانیایی نوشته بود گفتم ولش کن حتما رفته چک آپ ورزشی.

امروز خبر رسید سکته بوده.

اصلا اعصابم خورد شد.

مگه میشه؟ مگه داریم؟ مگه قدیس ها هم سکته می کنند؟

لعنتی تو حق نداشتی! من بهت اجازه ش رو نمی دم. غمم گرفت.


نمی خوام.  نمی خوام. نمی خوام.

یعنی چی. یعنی چی. یعنی چی.

عح. عح. عح.


اگه توی اوری تینگ لعنتی آرزو برآورده می کنی الآن واقعا وقتشه.

این یک آرزوئه، من دیگه امیدی به برآورده شدنش ندارم پس در تعریف آرزو می گنجه.

پس هر غلطی می خواهی بکن و هر زوری داری بزن. این تو و این آرزوی ننه مرده ی من. فهمستی؟

برآورده ش کن. برآورده ش کن. برآورده ش کن.



امروز از معدود روز هایی بود که جزو عمر من حساب شد.

اصلا امروز به اندازه ی صد روز از عمر من حساب شد،

جوجویی بودم در بین شاخ ها، و واقعا کیف می کردم از مصاحبت شون،

چه قدر حس خفنی داشتم!

ده تا عمل کردم! :دی به جان خودم! ده تا عمل کردم.

خیلی تحویلم گرفتند.  بیش از حد تحویلم گرفتند و این هایپر بودن الآنم نتیجه ی همینه!


من واقعا خوشحالم.

عاشق استادم هستم. عاشقشم.

لعنتیِ مظلومِ مهربانِ باسوادِ عششششششق.


.:. می دونی چیش باحاله؟

همه ی اون احساس ها. 

همه اش پوچ شده.

انگار یک شب خوابیده باشم،

و همه چیز از بین رفته باشه.

طوری که انگار از اول وجود نداشته.



انگار من زندگی فرد دیگه ای رو در حال ادامه دادن باشم.

اون مسخره ی افسرده ای که قبلا بودم. کوش! کدوم گوریه؟ اصلا دیگه نمی شناسمش. مُرده.

من نمی دونم چی باعث این تغییرات شد،

ولی خوشحالم که به هر علتی این حالات رخ داد و مدار بندی مغزم عوض شد.

همون طور که جدیدا از کتلت هم خوشم اومده،

من دیگه هیچ احساسی نسبت به بریدن و قطعه قطعه کردن مریض و فواره های خون ندارم،

و می تونم در حالی که به گان های غرقه در خون نگاه می کنم، با اد به کله ی کچل استاد بخندیم و خودش هم بخنده و مظلوم نمایی کنه.

و خوش می گذره. اون لحظه ای که اونجایی، خیلی حس باحالی داره.

انگار آخر دنیاست،

و آدمای اون اتاق در حالیکه همه چیز داره نابود می شه، دو دقیقه همه چیز رو می گذارند روی اتوپایلوت و از ته دل می خندند.

و مثلا یک چیزی در مایه های کورت یارد آپو کلیپسیس یادگاران تو پس زمینه پخش می شه.

 البته من پنج شیش بار دیگه هم رفته بودم، ولی این اولین بار بود که به عنوان کادر درمان می رفتم.

من حتی از اون ور بوم داشتم می افتادم. کد عمل خورده بود و مریض داشت جیر جیر می کرد، و اصلا احساسی نداشتم. 

داشت دست و پا می زد و جلوم جون می داد و ناله های بدی می زد، و من با خودم این شکلی بودم که خب دیگه داره می میره مگه چیه!! ها ها ها.

من قدیما این شکلی نبودم خب.


پدر مادرم هم خوشحالند. باور نمی کنند. تازه رو کردند که نگران واکنشم نسبت به چنین اتفاقی بودند.

و این بار خوشحالی اونا به من تحمیل نشده.

من از جراحی فاکینگ خوشم اومده،

بدم خوشم اومده،

و اگه یه روز جراح بشم، دیگه زور چپون کسی نبوده.

خودم انتخاب کردم، که شبیه استادم بشم.

شبیه استاد با معرفتم.


+ گلشه! گُل جوونیمه، 

و باورم کن،

دارم به گُل ترین حالت ممکن می گذرونمش. 

در این حد پر ازانرژی ام.

بهت می گم،

خورشید تو دست راستمه،

ماه تو دست چپمه، 

ستاره ها هم استیکر روی کوله م هستند.

از صبح تا شب رُس می کشند ازمون! و انگار یک منبع انرژی رزرو رو داخل وجودم کشف کرده باشم. هرچی انرژی می کشند بیرون، انرژی ای که توی خودم دارم بیشتر به توان می رسه، 

چه جور بنویسم که بفهمید،

لعنت بهش. :))))) نمی تونم.

و چیزای دیگه هم هست.

خیلی چیزای دیگه هست.

حس می کنم همه چیز به طرز وحشتناکیییییی سر جاشه.

احساس شرط لازم و کافی بودن در تمام ابعاد زندگی رو می کنم.

این، معجزه ست!!


آرزوم برآورده شد.

دیگه فانوسا یا خود اسطوخودوس!

پشمااااااام

نوار سبز ببندید به اوری تینگ. حاجت روا می شید به قرعان.

اصلا بیایید سکه پرت کنید ته چاه،

ولی زیاد ازش استفاده نکنید،

نگه دارید واسه آرزو هایی که واقعا از دستتون خارجه،

احتمالا اخلاقیاتش به من رفته دیگه،

ابیوزش کنید می زنه تک و پوزتون رو می آره پایین بر عکس جواب می ده.


نمی خوام.  نمی خوام. نمی خوام.

یعنی چی. یعنی چی. یعنی چی.

عح. عح. عح.


اگه توی اوری تینگ لعنتی آرزو برآورده می کنی الآن واقعا وقتشه.

این یک آرزوئه، من دیگه امیدی به برآورده شدنش ندارم پس در تعریف آرزو می گنجه.

پس هر غلطی می خواهی بکن و هر زوری داری بزن. این تو و این آرزوی ننه مرده ی من. فهمستی؟

برآورده ش کن. برآورده ش کن. برآورده ش کن.



خیلی داغونه؟

والا خودم حس می کنم خیلی داغونه،

از یک تا ده چند تا داغونه؟

اعتراف می کنم دوباره خودم رو انداختم روی فاز "بخواب تا خواب چیزی که دوست داری رو ببینی."

چه موجود ضعیفی. به یک تخیل تکیه می زنه. به یک مجاز تکیه می زنه. به یک وهم.

خب من حالم از این ضعف به هم می خوره، ولی وقتی حال می ده، سخته از خودم دریغ کنم. نمی دونم درسته این رویه. درست نیست. چیه.

بخدا ترک کرده بودم از پیش دانشگاهی.

دوباره برگشته.

اولاش که رفته بود از رفتنش ناراحت بودم،

الآن که برگشته از برگشتنش ناراحتم.

کاش همه چیز اینقدر راحت بود. به راحتی چیدن سناریوی یک خواب.

کاش من مجبور نبودم اینقدر تحت فشار باشم، که مغزم بیفته به همچین کاری. به توهم. به تخیل.

چیزی که وجود نداره و نمی تونه وجود داشته باشه، ولی بیشتر از واقعیت حال می ده.

واقعا حس اعتیاد می کنم. اگه بدونی با چه شوقی این پتو رو می کشم رو سرم تا خواب ببینم.

یعنی یکم دیگه ادامه پیدا کنه، من مسئولیتی قبول نمی کنم در قبال بقیه ش.

همه ی دور و برم بک هو پر شده از عوامل اعتیاد آور.

و منی رو داریم این وسط، که کم کم ضعیف بودن براش مهم نیست.


هر شب یک دور با خودم حرف می زنم که حالا کیلگ کام آن واقعا ضرورتی نداره قبل خواب به فلان موضوع فکر کنی و بدون فکر بگیر بخواب، 

و جواب خودمو می دم که زر نزن بابا، دلم می خواد، تایم خواب خودمه، به تو چه. خواب هر کوفتی که دلم می خواد رو می بینم، به هیشکی هم ربطی نداره




ولی من ناراحت شدم بهنام صفوی مرد.

وسط اتاق عمل فهمیدم.

دیدم این پرستار ها دارند آخ و اوخ می کنند، فکر کردم مثلا یکی از مریض های خودمون مرده که من نمی شناسم.

ولی خب بعد اسمش رو شنیدم حس کردم مثلا شوخی ای چیزی باشه. یا یک بهنام دیگری باشه. یا حتی یک خواننده ی دیگری.

و بعد که دیدم یکی پرسید "همین خواننده هه؟" و یکی دیگه جواب داد "آره همین که تومور مغزی داشت"،

این جوری شدم یک آن، که نگاه کن چه آدم هایی رو استادم داره زرت زرت پشت هم پنج دقیقه به پنج دقیقه سیخ می زنه و نجاتشون می ده؛ ازون ور بهنام صفوی می میره و خبر مرگش می رسه. به خون ها و وایر ها نگاه می کردم و به بهنام صفوی فکر می کردم.


بعد از اون مثل خاله زنک ها به هر کی رسیدم گفتم، آره حیف راستی فلانی می دونستی می دونستی؟

خب اصلا آدم خوبی نیستم برای دادن خبر مرگ.

اصلا مگر خبر مرگ رو باید داد؟ نصف بچه ها رو که من دادم بهشون. 

این خبر دادن بیشتر برای این بود که عمق احساسشون رو بیل بزنم و اولین نفر باشم که اون حس شون رو مواجه می شم باهاش،

چشماشون رو نگاه می کردم ببینم چه قدر جمع می شه. دور چشماشون رو، و مردمک ها.

نگاهشون به مرگ رو می مکیدم یه جورایی،

و خب یکم حس می کنم نهایت واکنش شون یه "آخی حیف شد" بود. نه بیشتر.

می بینی خوزه؟ مردم واسشون مهم نیست واقعا.

من دلسرد شدم، انتظار واکنش بیشتری رو داشتم.

یعنی به من می گی این مثلا از پاشایی شاخ تر نبود؟

نمی گم باید همه عزا بگیرند، ولی شاید نهایتا فقط نیم دقیقه از کورتس مغز آدمایی که می فهمیدن رو می گرفت خبرش. نه بیشتر. شاید هم کمتر.


البته اون جوی که برای پاشایی هم راه افتاد داغون بود. تا دو ماه من خودم به شخصه افسرده بودم و کارم شده بود اینکه هشت شب بعد کلاس زیستا، آهنگ پاشایی پلی می کردم و سرم رو می چسبوندم به شیشه ی آژَانسی که از مدرسه به سمت خونه می گرفتم و گریه م می گرفت. نمی گم خوب بود ک. و قبول ندارم اون جو رو. 

یکی نبود بهم بگه مُرد؟ تو رو سننه؟ به درک که مرد! تو که زنده ای. 

تازه پاشایی رو اصلا نمی شناختم.

من جزو آدمایی بودم که بعد اینکه پاشایی مرد، نصف بیشتر کاراش تازه برای بار اول به گوشم خورد.


ولی خب لعنت بهش گریه م گرفته. یعنی الآن شت همین که این صفحه را باز کردم این اشکام در اومد.

تابستون بعد کنکور من نسبتا زیاد بهنام صفوی گوش می دادم و با خودم این شکلی بودم چرا هیشکی کشفش نکرده؟ چرا دوستام که خیلی ادعای موزیک و ایناشون می شه زیاد ازش حرف نمی زنند؟ چرا هیشکی ازش حرف نمی زنه؟

الآنم هنوز با خودم این شکلی ام که بابا طرف مُرد چرا هیشکی ازش حرف نمی زنه؟


از خواننده هایی بود که توی لیست باید انجام شود کارهایم نوشته بودم :"دانلود فول آلبوم بهنام صفوی." کاری که هیچ وقت فرصت نکردم انجامش بدم. یه بار گفتن تومور گرفته،اعصابم خورد شد و  یادمه اومدم رو وبلاگ گفتم قرار بود فول آرشیوش رو بگیرم، چرا سرطان گرفته؟

ولی خب این طور که معلومه سرطان صبر نمی کنه تا من برم فول آرشیو ها رو بگیرم و بعد بزنه.


یه آهنگش هست،

ما هر وقت می رفتیم شمال، 

شب ها و صبح ها وقتایی که لب دریا بودیم و به اصطلاح لش می کردیم،

این رو پلی می کردم،

می رفتم تو فاز.

افسرده طوری و این ها.

یک بار یادمه مادرم بهم گفت اینا چیه می ذاری تو گوشت، دو دقیقه اومدیم مسافرت،

گفتم بلندش کنم؟

و وقتی بلندش کردم،

در جا پرسید کیه؟


"گفتم زیاد نمی شناسمش، 

ولی اسمش بهنام صفوی ه."


سه تا آهنگ لب دریای مخصوص دارم که باهاش برم تو فاز. یکی دریا اولین عشق منو فلان. یکی این. یکی هم الآن خاطرم نیست.

دیگه خیلی گذشته از شونزده هیفده سالگی هام، الآن  فکر نمی کنم دلم بخواد پلی کنم چیزی رو لب دریا.

آره مسخره س دیگه،

 ما هم یه زمانی داشتیم، با آهنگا می رفتیم تو فاز. حالا یا ادا بود، یا تقلید بود یا اقتضای سن بود یا هر چی.

ولی بهنام صفوی ازون تو فاز ببر های من بود.

اون آهنگش رو الآن هرچی خاطرم مونده از خودم تایپ می کنم. جاهایی که یادم نمی آد رو نمی زنم که اصالتش حفظ شه.

به یاد روزایی که می بردمون تو فاز:


یه روز اومدی،

مثه موج دریا.

دارا دام دادام،

دارا دام دادام دام

سایه های ما، 

رو  شنای ساحل،

پا به پا

بی صدا

غرق تمنّا.



یه روز اومدی.

تو سکوت سردم.

سر به راه شدی، 

دل دوره گردم.

حالا چی شده

که می خوای جدا شی؟

چی شده؟

تو بگو.

 من چه کردم؟



حالا باز من و نسیم و موج دریا

می مونیم بدون تو غریب و تنها

به خدا بی تو یه صدف شکسّه م، به خداااا. (۲ ایکس)



دوباره تو باد

موهاتو رها کن.

منو راهیه

شب قصه ها کن.

هنوز عاشقم

مثه اون قدیما

دوباره

زیر لب

اسممو 

صدا کن.


اشکمو پاک کن،

از گونه من.

سر بذار بازم.

روی شونه ی من.

منو سیا کن

با دروغ تازه

بگو که

می گیری

بهونه ی من.


حالا باز من و نسیم و موجِ دریا

می مونیم بدون تو غریب و تنها

به خدا بی تو یه صدف شکسّه م 

به خدااا.


امشب شام دلمه داریم! کاش بودید با هم می خوردیم بشوره ببره.  دم همه افسرده ها. صدای منو می شنوید از کالیفرنیا امریکا، سلامتی همه فابریکا!


پ.ن. و یادش به خیر. اون آهنگه که وسط عروسی ها باهاش های می شدیم. دستامونو می گرفتیم می پریدیم بالا. چی می گفت؟ عشق من باش. جون من باش، نذاری یه روز این دلو تنهاش. ای دیوونه. دوست دارم. نمی. تونم. از. تو. چش. بردارم.


پ.ن. اون یکیش. ای تو هستی این دل شکسته ی من، نای نفس های خسّه ی من، چشمای در خون نشسّه ی من، ای جااااان.

ریتماش واقعا خاص بود واسم کلا.


ما خسته ترین پست مون رو توی یک زمان نرمال می نویسیم. یک و پنج دقیقه ی شب.

داشتم فکر می کردم، چه طور می شه انتقال داد، وقتی تهش همه شون توی یک سری عدد و کلمه خلاصه می شند.

که مثلا من خسته ترین پستم، همینی که می خونی بود.همین پست ساده. که دلم می خواست حرف هایم رو بالا بیارم ولی نمی دونستم چه طوری چون اون قدر خسته بودم که حتی نمی تونستم دستم رو بندازم کف حلقم تا رفلکس گگم تحریک بشه.

چه شکلی می شه انتقال داد که مثلا من داخل این پستِ ساعت یک نصف شبی، از هر بی خوابی ساعت چهار و پنج صبحی، خسته تر بودم،

ولی شما نمی فهمیدید چون تازه یک و پنج دقیقه ی شب بود و قلندر ها هنوز . هیچی ولش کن. پیچیده شد.


به عنوان یک آدم خودخواه، دوست داشتم لحظه ی وا دادن خودم رو.

چه م دانم. حس می کنم اگر یک رمان بود، یکی از نقطه های اوجش می شد.

لحظه ی وا دادن قهرمان، وقتی سرش رو می آره بالا و تو چشمای کاراکتر فرعی نگاه می کنه و فقط یک کلمه می گه: "خسته شدم."

خب وا دادن هم می تونه قشنگی های خاصّ خودشو داشته باشه، مثلا اگه کاراکتر فرعی ای که رو به روت نشسته و انتخاب کردی جلوش وا بدی، آدم باشه.

یعنی می خوام بگم، من این همه مدت وا ندادم، وا ندادم، الآن که وا دادم ابدا پشیمون نیستم، چون لعنت بهش  واقعا حس خوبی داشت. :)))

وسط عملیات وا دادن داشتم فکر می کردم که ووووهووووو عجب صحنه ی خوبی شد دوربینا بیایید بگیریدش حیفه.

چون کسی که جلوش وا دادم، کاراکتر فرعی ای بود، بی همتا. تکرار ناپذیر.

یعنی یک لحظه حس کردم تمام کوله باری که پشتم بود رو گذاشتم زمین، برش داشت، و برای پنج دقیقه کاملا رها بودم.

به خودم اومدم و دیدم رو به روم یکی هست که در اوج خستگی خودش، پشت وا دادن های منم وایستاده. و این برام ارزشمند بود.

اون لحظه من یک لوزر بودم که ازش حمایت شده بود و حس خوبی داشت، نه یک فرد متکی به خود که جلوی احدی حاضر نیست احساسش رو بیان کنه.

زود حالم خوب شد و ازون فاز کشیدم بیرون و چه قدر هنرمندانه تو اون ده دقیقه ای که هایبرنت فضایی بودم، بارهای منو به دوش کشید. 

بلد نبود ها، ولی به دوش کشید. 

همینشه که ارزشمنده: تو هیچ ایده ای نداری چیزی که قراره بارت کنند چند کیلوعه، ولی بی چشم داشت خم می شی و می گی بذار رو کولم، کمکت می کنم. 

فقط با یک کلمه که می شنوی: "خسته شدم." بی هیچ توضیح اضافه ای.


این اعتراف من خودش خیلی جرئت می خواست. یادم نمی آد تجربه ی مشابهی داشته بودم باشم.

اصلا من از صحنه ی لوزر بازی درآوردن های قهرمان ها خوشم می آد. به شدت.

حالا کسی هم نگفته ما قهرمانیم، ولی تو داستان خودمون یه کوفتی هستیم به هر حال دیگه، نیستیم؟

از صحنه های در هم شکستن نیز خوشمان می آد،

چیه همه ش پیروزی. اچیومنت. خوشحالی.

برای من صحنه شکست بیار. مرگ بیار. حس توش بیشتره.



الآن فقط خستگی تو تنم مونده. فیزیکی نه! کاش فیزیکی بود. روحی هم نه حتی. ماورائی! متافیزیکی! البته اگه این کلمات محلی از اعراب داشته باشه، نمی دونم واژه کم آوردم، دیگه نهایت زورم رو زدم یه ملغمه ای از امروزم ثبت کنم.

ای کاش. می دونی. آره. دلم تنگ شده.

شاید بیشتر وا بدم. باحال شد.

ما خسته ترین پستمون رو این شکلی می نویسیم. یک و پنجاه و پنج دقیقه ی صبح.

بشماااااار.


ها بهتون نگفتم؟ :)))

ماجراهای ما ازینجا به بعد جذاب می شه.


امروز شهردار یکی تون اومد پیش ما.


شهردار خرم آباد/کرمانشاه یا یک جایی همون نزدیکی ها.

ای حالش رو گرفتیم جیگرم حال اومد.

یعنی من واقعا سعی می کنم آدمی نباشم که چنین جمله ای از من شنیده بشه که "آخ حالشو گرفتیم حال داد."

عین بی شعوریه خب،

ولی طرف فکر کرده بود کیه، استاد هم اتفاقا قشنگ گذاشت تو هاون کوبوندش.

شهردارای باحال تر پیدا کنید خلاصه.

آدمی که این شکلی خودشو می گیره، همین جور باید گذاشت لای هاون کوبوند. 


یعنی گاها من با ترس و لرز غریبی می آم پست های دو سه ساعت پیشم رو می خونم ببینم دقیقا چی نوشتم اون زمان.

گاهی اینقدر خسته ام که تنها هدفم فشار دادن دکمه ی انتشاره، اصلا برام مهم نیست چی دارم می گم.

فکر می کنم مست ها هم همین شکلی باشند که یادشون نمی آد در زمان مستی چی کار کردند.

یکی نیست بگه خب مرض داری وقتی داری می می ری پست هم می خواهی بگذاری؟ نمی دونم چه اصراریه که مثلا بر ثبت احوال در خود لحظه همت می ورزم.

دیدی مغز آدم موقع درد یا خواب یا بی هوشی، خیلی بیش از حد راست گو می شه و شیلنگ آب باز می کنه همه چی رو می ریزه بیرون؟

همان.



شما سال تا سال مهمان نمی آد خونه تون،

خودتونم سال به سال یه نخ سیگار نمیکشید،

تازه با کاردک هم باید بیاند جمعتون کنند که تو اجتماع وارد بشید و از خانه دل بکنید.


ولی کافیه یه شب دلتون بخواد تو خلوت خودتون، برای مثال یک نخ سیگار بکشید،

وقتی می رسید خونه یک لشگر مهمان خواهید داشت ،

و باید با همه شون روبوسی کنید و برید جلو همه رو بغل بزنید تا همه بو بکشند و مطمئن بشند یک معتاد بدبخت هستید که دهنش بوی سگ می ده و شبا می ره بیرون به مواد کشیدن.


ولی جاااان یک میهمان مذهبی داریم از دوستان دانشگاه بابام،

داره اینقدر به حکومت فحش می ده، اینقدر فحش می ده. آخ که دلم خنک شد. 

وقتی مذهبی های خیلی معتقد فحش می دهند دل من بیشتر خنک می شه.


تازه به بابام هم می گه مثل بادبادک باد شدی! :)))  فکر کنم سی ساله هم دیگر رو ندیدند

یعنی منم یک روز چنین سناریویی با دوستان امروزم خواهم داشت؟

کدوممون می شه اونی که قراره مثل بادبادک باد بشه و موهاشو رنگ کنه؟



رفته،

گشته،

از دوستام شماره موبایل من رو گرفته،

تا که بهم پیامک بده و تبریک بگه و اعلام کنه دل تنگم شده!

شت تا به حال کسی اینجوری برخورد نکرده بود با من.

بعد اون وقت به من می گند چرا این لاو ویت تیچری! چرا کرم کتابی! چرا استادا رو می بینی کراش می زنی. چرا اپل پالیشینگ می کنی؟

بفرما. چون این شکلیه روابطم با اساتید. چون می دونم رو کی باید دست بذارم دقیقا.

کلا من چون از بچگی کمبود مهر و محبت و توجه از سوی بزرگ تر های خودم داشتم و وقت برایم صرف نمی کردند، رو آوردم به پدر مادر های دومم که اساتید باشند.

واقعا یک سری هاشون پدر مادری کردند در حقم. دمشون گرم. هر چی دارم از همین ها دارم. آدم هایی که تعهدی نداشتند، ولی بیشتر از پدر و مادر خونی خودم، بیشتر از خواهر برادر بزرگ نداشته م، حواسشون به من بود و تو مسیر رشد پشتم رو داشتند همیشه.

جدی من نمی فهمم چرا بچه ها قدر من نمی تونند با اساتید ارتباط بگیرند و مدام پشت سر اساتید بد می گند و با الفاظ نا مناسب استادهاشون رو صدا می زنند.

مثلا گاهی فکر می کنم من تو ارتباط با آدم گنده ها قوی تر باشم. در عوض با بچه های هم سن خودمون خیلی طول کشید تا ارتباط برقرار کنم و هنوز هم رگه هایی از تناقض مشاهده می شه.

به خدا گاهی با خودم می نشینم فکر می کنم وای خدا این بچه ها چرا اینقددددددر تباهند. چرا اینقدر سطح دغدغه هاشون تو دروازه ست. گاهی از آستانه ی تحملم می زنه بالا.

یعنی مثلا کلا دوست دارم خودم رو بندازم تو جمعی که از من بزرگ ترند همه و هم سنخ نیستم باهاشون و در کمال تعجب خوش می گذره بهم.

هر چی بیشتر جلو می رم خوشحال تر می شم که این همه استاد هست و همه شون مال منه و هنوز سال هااااا تا فارغ التحصیلی م مونده.


روی برگه ی گزارش تصادفات پلیس نوشتند:


"

راننده ی عروسک سفید  با شماره شاسی ۲۶۷۷۳۸۹۵۴۲۱، اظهار می دارد که حق تقدم با پروانه های مونارک مهاجم به تهران است و باید در هر صحنه و هر حال، امنیت جانی آن ها را در اولویت قرار داد.

در نظر این راننده ی خاطی، زیر گرفتن پروانه های مونارک به ناگواری زیر گرفتن آدم های دو پا است.

او ضمن معذرت خواهی از صاحبان ماشین هایی که به خاطر نجات جان پروانه ی مونارک از مسیر منحرف شده بودند، گفت: "از کرده ی خود پشیمان نیستم"

"


می نویسم که فراموش نکنم،

در این زندگی لحظه هایی وجود داشت

که ته دلم گرم بود از بابا داشتن.


چون اون باباست،

و بلده چُنان هنرمندانه

ضعف های شخصیتی تو رو به ژنتیک خودش و اینکه "منم جوون بودم همین بودم" ربط بده و قهقهه بزنه و بحث رو عوض کنه،

طوری که آب از آب تو دلت ت نخوره.

ممنونم پدرم.

ممنونم که منِ ضعیف را می بینی ولی مثل شیر هایی که توی اکولوژی خوانده بودیم، خودت را با آن حجم یال و کوپالت زمین می زنی و در حد من پایین می آوری و کوچک می کنی که اعتماد به نفس شکار بگیرم.

که جرئت کنم داخل این دنیا نفس بکشم.

که حس کنم، من هم می توانم سهم زندگی داشته باشم.

که از خودم نترسم.

به جایش  در دستم چراغ بگیرم. ببرم توی تاریک ترین نقطه های وجودم، و با خودم فکر کنم "بابا گفته بود، اینجا این شکلی ست."

و کبریت بکشم.


آخ. باز احساساتی شدم گریه م گرفت. ای بابا. :))))

الآن اگه بیدار بود، پشت همین جمله ام بر می گشت می گفت:"کیلگ ما خانوادگی آدم های احساساتی ای هستیم. من هم جوون بودم مثل الآن تو بودم."


گنجشکی دیدم، پروانه ی مونارک می خورد!!

بر وزن،

بره ای را دیدم، بابادک می خورد!


و پروانه فرار کرد. آش و لاش شد. ولی فرار کرد.

دلم ریش شدا. تا به حال یک گنجشک رو اینقدر تباه و خبیث ندیده بودم. همچین این توکش رو فرو کرده بود به جان پروانه و اون هم بال بال بال می زد، که می خواستی با لقد دو تا بزنی زیر گنجشکه.

 بنده در کار طبیعت دخالت نکردم، علی رغم میل باطنی م.

ولی منطقی در نظر بگیری کل این علم پزشکی در کار طبیعت دخالت کردنه. چ م دانم والا!


آخخخخخ

این خیلی مهمه باید تعریف کنم!

خواب می دیدم دارم از چهارشنبه سوری جا می مونم و سرم خیلی وحشتناک شلوغه،

پس همه رو پشت سرم رها کردم که برم به چهارشنبه سوری برسم.

خیلی حس خوبی داشت چون به همه گفتم ببخشید من وقت ندارم، 

باید برم مراسم چهارشنبه سوری رو به جا بیارم.

فکر کنم امتحان پایان بخش هم ندادم.

در این حجم از بیخیالی.

مال خودم بودم،

زیر بار هیچ قول و غرضی نبودم چون همه رو در یک آن رها کردم،


بعد نکته ی خیلیییی مهمش این بود که،

وقتی رفتم چهارشنبه سوری،

پریدم وسط با جمع همراهی کردم که:

"شنوندگان عزیز، 

صدای منو می شنوید از؟"


مسرورم،

اردیبهشت به قول مانکن فابریکی بود.


به بچه های ابتدایی گیر می دی؟

به خدا من با این سنم خودم تا همین لحظه یه خروار خاطره دارم از این "آقامون جنتل منه."

و خودم جزو خط مقدم تنفر ورزندگان به این اثر فاخر بودم.

یادمه طرف های عید این آهنگ رو خیلی می شنیدم و جان خودم این موهای تنم سیخ می شد اینقدر چندشم می شد، خصوصا از ترجیع بندش. حس می کردم این بار مرز های جدید از لوسی و لوندی رو در نوردیده ساسی مانکن!


ولی اینقدر بعد از عید باهاش خاطره سازی کردم و همه جا پخش می شه، همه جا می خونیم، می خونند،

که الآن فقط می تونم جواب خودم رو بدم که :

" لعنتی فاز مثبتا رو نگیر که پیک چند باری دستت دیدم!!"


والا بحث نوع آهنگ یا میزان خز بودنش نیست،

بحث همه گیر بودنشه

بحث همه جا پخش شدنشه

که باعث می شه وسط همه ی خاطره هات پخش شه و تو ذره ذره ارادتت به آهنگ ها بیشتر شه،

شده حتی به آهنگ به اصطلاح زرد مانکن ارادتمند می شی.


پس چی؟ صدای منو می شنوید از.

کالیفرنیا آمریکاااااا.

اینجا تهرانه، اگه شاخ بشی کار دستت می دن.


حس می کنم دیگه کم کم وقتشه بعد از شش هفت سال ممارست، از "بو سرده" دل بکنم و قفلی جدید بزنم روی "صدای منو می شنوید از؟" .


سلامتی این رلا، 

مخلص همه سینگلا،

هفتادیا شصتیا،

سلامتی مشتیا،

سلامتی فیمسا،

عاشقتونم افتضاح،


سلامتی اونا که بالان،

سلامتی چش قرمزا!


پ.ن. خصوصا اونجا که می گه سلامتی هفتادیا شصتیا. دقیقا اونجاست که احساس کله خر بودن و جوونی محض می کنم و فکر می کنم من و هم سن و سال هام کول ترین آدم های روی زمینیم و دنیا تا آخر پا برجاست و ما فاتحان این کره ی بی همه چیز خواهیم بود.


سلامتی چش قرمزا.


یک استاد برگشت گفت، الآن نسل رومه منقرض شده. خود شما آخرین باری که رومه خوندید کی بوده یادتونه اصلا؟

و متاسفانه رسید به بنده که آخرین رومه رو دیروز خونده بودم و و با سر تیتر و اسم مقاله پرت کردم تو صورتش فلذا تیر نتیجه گیری های اندیشمندانه اش زارت وسط سنگ فرود آمد.

اینقدر خوشم می آد نتیجه های تخمی تخیلی ای که معلوم نیست از کجا می گیرند رو دچار خلل می کنم.

اصلا نمی فهمم چی می شه که به خودشون اجازه می دن فکر کنند همه ی آدمیزاد ها یک الگوریتم دارند.


تازه چی رفتار عجیب تر می خواهی؟

نمی دونه من یک ماهه هر روز نیم ساعت آلارم رو زود تر کوک می کنم که بشینم تو ماشین رادیو گوش بدم.


اینکه فکر می کنند همه ی آدم ها از نظر فکری و رفتاری نسخه ی کپی پیست شده ی هم دیگه اند یا حداقل انتظارش رو دارند، آزار دهنده ست. 

آدم حس می کنه. وجود نداره.


ضیافتِ 

جوین

با،کره


# سه مدل داره: بامربا/ باپنیر/باکره. بامربا ش رو امروز دیدم. باکره ش رو هر روز می بینم. با پنیر رو تا حالا ندیدم. عکس ها رو فعلا کش رفتم تا بعدا عکس خودم رو بگذارم.

بعد اون وقت به من می گند به جزئیات بی تفاوتی! به خدا من روزی اقلا یک ربع تو رفت یک ربع تو برگشت دارم به حالت پوکر فیس به این تبلیغ خیره می شم و هی تحلیل می کنم. هی تحلیل می کنم زیر واحد تبلیغات گرجی رو. هی به جلسه ی طرح این بیلبورد ها و پذیرفته شدنشون فکر می کنم. جزئیات داریم تا جزئیات خب به هر حال! 

مثلا جدیدا داخل ساختمان ما رو اومدند رنگ سفید کردند، حالا من متوجه نشدم، بهم می گن بی توجهی چه طور متوجه نشدی خونه رنگ شده، بوی رنگ برداشته راهرو رو.

می دونی چون توجّهام داره صرف چیزای دیگه می شه. مثل تبلیغات بیسکویت جوین.

جزئیات داریم تا جزئیات

با خودم فکر می کنم تو این یک مورد اگر علائم نگارشی رو رعایت نمی کردند حقیقتا به نفع تر بود

یا شاید هم حربه ی تبلیغاتیه؟

خلاصه ک

بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.




# تبلیغات رادیویی ش رو هم دارم تو ذهنم حتی:  (فعلا که تیم شعر و ادب شون ده هیچ جلو عه از تیم تبلیغات ویژوعال.)

"جوینا پر سلامتییییی،

گرجی شروع هر رقابتیییییی،

جوین بخور ببیییییین بیسکوییت یعنی همییییییین!

داره کنجد شوید با جو

گرجی با آرد طعم جو (با لذت بجو)

جوین بخور ببیییییین، خوشمزگی یعنی همییییین."


# آخ می  دونم درباره تبلیغات جوین بود ها،

ولی این تبلیغ هم رو مخمه، 

فعلا می نویسم تا بعدا بیام تشریح کنم هفت صبح چه جوری مثل گرگ زخمی پشت ۹۳.۵ اف ام منتظر می ایستم تا پخش بشه:


"سر مه اییییی زرشکییییی

قهوه ایییییی و مشکیییییی

سرمای تو

حفظ می شه

تیرش رو تاپه

تیره شوتاپه

تیرش روی هم تاپه

تیره شوتاپه

تی، ره، ش  رو تاپه

تی

 ره 

ش 

روی هم تاپه"


# تبلیغ جدید پشتم گرمه حتی! وای موش نخوره منو چقد بارش تبلیغ داره اتفاق می افته تو ذهنم. حالا شما بیا بگو یه ای کی جی تفسیر کن. یه آزمایش بخون. یه نوت بذار واسه تخت.به خدا مثل بز نگاهت می کنم. اون تبلیغ را دیگه نمی ذارم فعلا.


# تشریف ببرید گلونی فایل صوتی ها رو گوش بدید دلتون باز شه. نویسنده اش تو این یک مورد عزیز دل من هستند، یه درصد وقت داشتم دقیقا عین همین قلم فرسایی می کردم:

گلونی -تحلیل تبلیغات



ولی تو نوجوونی هام، اگه به من می گفتی آخرین بازی ژاوی هرناندز مقابل لنگ و تو ورزشگا آزادی خواهد بود، یا از حجم مسخرگی ش اینقدر خنده ی هیستریک می کردم که مجنون بشم یا قطعا از حجم مصیبت وارده سکته می زدم و عمرنیاش به اینجا ها نمی رسیدم!

الهی. آدم به چه خفت ها که نمی افته آخر عمری.

کا که سکته می کنه،

این که می ره مقابل لنگ گود بای می ده،

یه بوفون مونده فقط که احتمالا  فردا پس فردا خبر خودکشی ش رو می دن تو این تخمی آباد.


آخخخخخ

این خیلی مهمه باید تعریف کنم!

خواب می دیدم دارم از چهارشنبه سوری جا می مونم و سرم خیلی وحشتناک شلوغه،

پس همه رو پشت سرم رها کردم که برم به چهارشنبه سوری برسم.

خیلی حس خوبی داشت چون به همه گفتم ببخشید من وقت ندارم، 

باید برم مراسم چهارشنبه سوری رو به جا بیارم.

فکر کنم امتحان پایان بخش هم ندادم.

در این حجم از بیخیالی.

مال خودم بودم،

زیر بار هیچ قول و قرضی نبودم چون همه رو در یک آن رها کردم،


بعد نکته ی خیلیییی مهمش این بود که،

وقتی رفتم چهارشنبه سوری،

پریدم وسط با جمع همراهی کردم که:

"شنوندگان عزیز، 

صدای منو می شنوید از؟"


مسرورم،

اردیبهشت به قول مانکن فابریکی بود.


ببین ببین اینقدر حرف زدی یادم رفت چی می خواستم پست بذارم!


پ.ن. آهان یادم اومد.

قضیه اینه که مسخره می کنند که: تو وقتی روزه نمی گیری به چه حقی افطاری ها رو شرکت می کنی؟ جوک می کنند می فرستند اینور اونور!

اومدم بکنم تو حلقومشون که به حق همون وقتایی که روزه نبودم ولی احترام نگه می داشتم و روزه خواری نمی کردم. شده از یه روزه دار قند خونم پایین تر می اومد چون سحر و صبحانه هم بیدار نمی شدم قدر اسب آبی تناول کنم و تا شیش عصر هم یه ریز تو بیمارستان سر پا بودم بالا سر اهل و عیال و خود مریض هایی که می خوردند و چه قدر هم تعارف می زدند ولی بازم همونو پس می زدم. 

دقیقا و شدیدا به همون حق.

به حق قوانینی که تا چشم باز کردم تو این کشور دیدم به پاچه م فرو رفته، منتها در گوشم خوندند یادت نره انسان موجود مختاری ست.

دقیقا به همین حق! افطاری ها رو شرکت می کنم و می خوام ببینم دقیقا کی چه مشکلی داره با این رفتار!



اومدند احقاق حق کنند. اومدند خدایی کنند. دمشون جیز و هات. ما همین یه خدا بسمون بود واقعا. آدم سرشو تو کدوم چاه بذاره فریاد بزنه امام علی. موندم واقعا‌!

ای کاش همین الآن دقیقا همین الآن کانالو یه لحظه می زدیم رو آینده ی بهشت و جهنم ببینیم واقعا کی با کدوم رفتارش کجا افتاده. اگه وجود داشته باشه البته. 

من اونقدر مغرورم و از رفتار خودم به عنوان یک انسان مطمئنم که می گم اگه جایی که من افتادم اسمش جهنم بود، تابلوشو اشتباه کوبوندن سر درش.

دیگه در نیفتید با این چیزا ک.

چه شکلی دل من رو که اشرف مخلوقات خدام (!) می شی با حرفای مفتت و فکر می کنی که تو جای درستی نشستی لعنتی؟ کی بهت اجازه داده؟


هی ما سکوت می کنیم. احترام نگه می داریم. دریده تر می شند.

خستمه به خدا از یک سری رفتار ها.

ما رو انداختید این وسط هر کی یه لقد می زنه.



بله همچنان من با این موضوع داخل عنوانم مشکل دارم.


ضمن اینکه الآن یک آهنگ پخش می کردند،

وای اصلا یک جوری شدم.

بهنام صفوی خوانده بود و سلول های خاکستری م پاره پوره شد و حس می کردم پشت قرن ها جا مونده.

یادم نیومد چیه تا بالاخره صدای خواننده ش درومد.

فهمیدم بهنام صفویه.


ایزوفاگوس پرسید بهنام صفوی از اولش کچل بود؟

گفتم نه بابا هوار تا مو داشت، درست مثل الآن من.

گفت یعنی تو هم یه روز کچل می شی؟

گفتم برو ریاضی ت رو بخون لعنتی مارمولک.


درب دوغ رو دیدی؟

یه حالت پرفراژ مانندی داره با خط برش،

که وقتی بازش می کنی از اون جا جدا می شه.

قسمت کوچکی از درب داخل دهانه ی بطری می مونه و بقیه اش جدا می شه.


خب امروز ظهر جای درب آبلیمو با درب دوغ عوض شده بود،

اصل رنگ درب دوغ سبز چمنی بود و درب آبلیمو سفید بود،

ولی چون جا به جا بسته شده بودند،

 با قسمتی از درب که داخل بطری باقی مانده بود تضاد داشت.


من به پدرم که آخرین نفری بود که با این دو بطری کار داشت،

گفتم که این دو تا رو جا به جا بستی، درستش کن حتما به عنوان آخرین نفر.


الآن نشستیم به شام خوردن،

می بینم همچنان این درب ها جا به جا بسته شدند و در عوض بطری دوغ با درب آبلیموی روش دور انداخته شده،

داشتم غر و لند می کردم که چرا این ها همچنان جا به جاست مگر قرار نبود درست بشه.


همه توافق داشتند که حالا همچین چیز مهمی هم نیست!

برای راضی کردن بنده می فرمودند که رنگ سبز قشنگ تره و خاطر نشان کردند من خودم هم سبز رو بیشتر دوست دارم، پس بد نمی شه که درب سبز رنگ دوغ، روی آبلیمو بمونه و اشکالی نداره.

مادرم صرفا یکم حساس بود و می گفت این دو تا درب با مواد مختلفی برخورد داشتند، و شاید آبلیمو الآن کپک بزنه چون دربش دوغیه!

من همچنان می گفتم آخه شما نمی فهمید درب آبلیمو باید روی آبلیمو و درب دوغ باید روی دوغ بسته بشه.

خلاصه آقا نشستند به اصرار که بگو ما هم بفهمیم. مگه چه اتفاقی می افته. 

گفتم نمی فهمیدا. گفتن بگو حالا.


گفتم آخه اینا دلشون واسه هم تنگ می شه.

دیدم دارند اندکی غریب نگاه می کنند.

رفتم درب آبلیمو رو از روی بطری در شرف دور انداخته شدن دوغ باز کردم و نشون دادم: "این" دلش واسه "این یکی" تنگ می شه.

و به اون قسمت از درب آبلیمو که از پرفراژ جدا شده بود و داخل سر بطری گیر کرده بود اشاره کردم.


آقا اینو که گفتم، 

یک سکوتی شد،

که خودم هم ترسیدم یک لحظه.


خلاصه خندیدند و منم تهش اضافه کردم:

"از اولش گفتم که عمرا  نمی فهمید!"



می دونی نوشتم که شاید بتونم مفهوم رو برسونم که یعنی چه متفاوت بودن دیدگاه ها. خل بودن دیدگاه ها



"فراموش می کنم، امّا نمی بخشم."


کیلگ آدم کینه ای ایه. کیلگ وقتی از کسی دلخور می شه دیگه تا ابد دلش با اون شخص صاف نمی شه. کیلگ خیلی وقت ها یادش نمی آد چرا، فقط می دونه که باید تنفر نثار آدم ها کنه. کیلگ یه ماهی قرمزه، ولی تنفر دونش همیشه تا خرخره پره. کیلگ گاهی حس می کنه یه گلوله ی تنفره که دست و پا درآورده. برهه هایی از زندگی کیلگ بودند، که تک تک شون رو کمپلت فراموش کرده، ولی کیلگ هیچ وقت از نظر احساسی دیگه اون آدم اول نشده. کیلگ گاهی با خودش فکر می کنه شاید یه روز اما واتسون با چوب دستی ش اومده و یه آبلیوی ایت عمیق رو مخش کشیده، منتها طلسم به حد کافی قوی نبوده که به تنفر دون نفوذ کنه و اون تا آخر عمر محکومه به فراموش کردن توام با واکنش احساسی داشتن. کیلگ آدم صفر و یکی ایه. کیلگ کینه ش شتریه. شایدم شترش کینه ایه. کفش ها رو هم صورتی می بینه. مغزش هم رایت دامیننته. کیلگ دوست داره به تک تک آدمایی که احساساتش رو به هم گوریدند بگه که هیچ وقت نمی بخشدشون هر کاری هم که بکنند. چون کیلگ تصمیم گرفته که نبخشه. در عین حال کیلگ می دونه که بخشیدن یا نبخشیدنش به تخم هیچ کسی نیست. کیلگ حتی مطمئن نیست واقعا بهشت و جهنمی وجود داشته باشه که بخواد این نبخشیدن ها رو از حلقوم آدم ها بکشه بیرون. کیلگ ولی ترجیح می ده همیشه این کینه ها رو مثل یک گنجینه ی عمیق با خودش ببره هر جا که رفت. کینه های کیلگ سنگین اند. شما مثل ماندلای اول باشید. شما ببخشید ولی فراموش نکنید. مثل ماندلای دوم نباشید. ماندلای دوم ها کمرشون زود تر از ماندلا اول ها ترک بر می داره. تو عنفوان بیست سالگی مثلا. یحتمل زود تر هم بشکنه. ماندلا دوم ها، گاهی مجبور می شند از حجم کینه ای که حمل می کنند وسط خیابون پشت ماشین های پارک شده چمباتمه بزنند و با ماشین یا گدا اشتباهشون می گیرند. مثل کیلگ. گاهی برای اینکه کسی نفهمه بارشون سنگینه، یه گوشه ی خلوت کز می کنند و عینکشون رو برمی دارند و گوشه چشم هاشون رو فشار می دند و فکر می کنند (بنا بر قانون عینک)* چون خودشون دیگه کسی رو نمی بینند کسی هم وا دادن اونا رو نمی بینه. مثل کیلگ. گاهی دیگه حتی براشون مهم هم نیست که کسی ببینه. مثل کیلگ. شما  همون ببخشید ولی فراموش نکنید. شما مثل کیلگ نباشید.


بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.


*نلسون ماندلا عینکش را  هنگام آزادی در زندان جا گذاشت.


زود اتفاق افتاد،

ولی این حقیقت که دیگه هم سن شخصیت های کتاب هایی که می خونم نیستم، آزارم می ده.


قوی تر بگم؟ خیلییییییییییییی آزارم می ده.


بد تر از اون اینه که خوراک فکری م در همون حد باقی مونده.

آره من می تونم صبح تا شب کافکا و تولستوی بخونم، از شاعر های معاصر کتابچه جمع کنم، از بزرگ علوی یا چشم هایش نقل قول بزنم، با قیدار خودمو پاره پوره کنم، نمایشنامه ی امانوئل اشمیت رو نقد کنم، آروغ روشن فکری بزنم در پس زمینه کتاب های کوری و بینایی، یا مزرعه حیوانات رو با هزار و نهصد و هشتاد و چهار سیمان کنم و ماله بکشمش رو ت جامعه، ولی تهش،،،،  ته ته ته ته تهش. انتهایی ترین نقطه ش، نه خب من اینا نیستم. هیچ کدامش.

واقعیتش من حالم از کتابای بزرگ سال به هم می خوره. زننده ست. من نمی تونم با کتاب بزرگسال کنار بیام. زور زدم، نشد.

خود همین حقیقت آزارم می ده.

باورم نمی شه که از هفده سالگی به اندازه ی پنج سال فاصله دارم و هنوز که هنوزه قبولش نمی کنم، که دیگه متعلق به اون دنیا نیستم. 

که دیگه لامصب تمام شد. پایان. بکش بیرون.

نمی دونم چه اصراریه. مغزم پس می زنه. مغزم شرایط الآن رو، سن الآنم رو پس می زنه.

من اون دنیا رو می خوام. می دونی؟

اون نامیرایی مخصوص رو می خوام.روح من شجاعت و کله خری بی انتهای رمان نوجوان رو می طلبه.اون جنس کله شقی رو. اون حس خورشید در دست راست و ماه در دست چپ داشتن نوجوان ها رو. به قول درویش تولگی شون رو.

دنیای من یه جایی بین هولدن کافیلد و هری و دارن و  گروبز و بلا خشک شده رفته پی کارش. بگم حتی تو رامونا خشک شده بهم می خندین. تو ماتیلدا خشک شده. تو کیتی. بزرگ نمی شه. هر چه قدر هم که همه بگن واااااو بح بح، چه قدر آدم با سواد مطالعه گری هستی. من دیگه از خوندن کتاب ها لذت نمی برم. من به اندازه ی مو های سرم جلسه ی کتابخوانی کوفت خوانی نقد کتاب و فلان شرکت می کنم ولی  احساس ندارم. می فهمی چی می گم؟

حالا فقط یک کتاب بده دستم که شخصیت های توش بچه های شونزده هفده ساله باشند انعکاس برق رو خودم هم تو چشمای خودم حس می کنم.


حقیقت اینه که من فقط کرکتر های شانزده الی نوزده ساله رو آدم حساب می کنم، و طبق این حساب، دنیا الآن برای خودم هم تموم شده.

چون به بن بست خوردم و نمی تونم خودم رو بذارم تو اون سن. می تونم بذارم ها، با شرایط الآنم به تناقض می رسم فقط!

کی باورش می شه من دیگه شونزده سالم نباشه؟

کی باورش می شه من همون آدم خارق العاده ی ماوراء الطبیعه ی خاص توی داستان نباشم؟

کی باورش می شه که زندگیم به سادگی و بی مزگی رمان های بزرگسال قراره پیش بره؟

باور نمی کنم،

باور نمی کنم.

امروز چیزی حدود بالای هزار صفحه رمان نوجوانی که از نمایشگاه خریده بودم را خوندم، و تهش با این حقیقت که هم سن شون نیستم، گند زدم به تمام حالی که به خودم داده بودم. 

من نمی تونم بشینم نگاه کنم و دیگه خودم رو کنارشون تصور نکنم. می فهمی. مثل اسید سوراخم می کنه. 

فکر اینکه دنیامون واقعنی واقعیه، عصبی و مایوسم می کنه.

فکر اینکه هیچ شیطان یا جادوگری نیست که به جنگش بریم یا بکشیمش یا سرزمینی که بخواهیم نجاتش بدیم، داغونم می کنه. هه. من به اینا ایمان داشتم. و حالا می بینم اون سن خودم گذشته و دارم همچنان مثل یک شهروند عادی تو بازی مافیا می رم جلو تا روزی که چشم باز کنم و بفهمم شب قبل یکی من رو کشته و تهش هم هیچ کی یادش نمی آد شهروند عادی بودم.


خب یکم دیگه ادامه ش بدم گریه م می گیره. بابای. 

من نوجوونی نکردم. در حالی که دقیقا حواسم هم بود باید بکنم. ولی نکردم. 




یس.یادم رفت بنویسم.  امروز دابل عیده!

چون از فردا ما می تونیم با خیال راحت آب معدنی سر بکشیم در ملاء عام.

روز قبل شروع ماه رمضان رو یادم نمی ره. گشنم بود، با حرص ساندویچ گاز می زدم و به خودم می گفتم از فردا نمی شه دیگه. یک غمی گرفته بودم که نگو!

به خدا خسته شدم اینقدر تو این ماه رفتم تو قسمت های نیم ساخته و پرت، به تند تند خوردن و به سرفه افتادن.

از صبحانه خوردن از ترس اینکه دیگه فرصت نیست.

از تعطیلی کافه ها.

از ترس اینکه داری می میری ولی حق نداری چیزی بخوری چون می گیرنت! 

از خشک شدن دهنم. از طوری جویدن آدامس که کسی نفهمه. از حس کاذب  اینکه فکر می کنم دهنم بوی گند گرفته.

گمان می کنم هیچ سالی قدر امسال اذیت نشده بودم. چون بهش دقت کردم و مجبور هم بودم بیرون باشم تو جامعه. به قانونی که زورکی رفته بود تو پاچه م و دوست نداشتم رعایت کنم دقت کردم و واقعا سخت گذشت.

من آب خیلی دوست دارم. شاید مرض استسقا داشته باشم. خیلی بی انصافی بود.

بیشتر از شما روزه دار ها من لاغر و زخمی شدم انصافا!

خیلی خوشحالم. واقعا واقعا خوشحالم که ماه رمضان تمام شد. 

تبریک می گم بابت عید فطر.


* داشتم فکر می کردم احتمالا ظاهرم شبیه پریینگ مانتیده! می دونی امشب فهمیدم مانتید ها موش می خورند. گوشت خوارند. والا فکر می کردم خیلی بی آزار باشند و نهایتا دانه ی گندمی چیزی بخورند. از اون قیافه ی طوری شون بعیده ولی موش رو مثل چی شکار می کنند.

من هم همیشه اولین کسی ام که همه فکر می کنن چه قدر جوان معتقد و با دین و ایمان و فلانی هستم. هی می آند از من اجازه می گیرند که روزه هستی؟ اجازه هست ما تناول کنیم؟ بنده خدا ها نمی دونند می آم تو وبلاگم جشن اتمام ماه رمضان برگزار می کنم! لعنت به ریاکاری که من بودم.


یه ماه خودشون ثواب می کنند، زندگی ما رو جهنم. ما شدیم وسیله ی ثواب کردن یه عده دیگه. 

راستی می دونستید دیروز عید بود؟ والا اگه واقعا بحث اعتقاد و این ها وسطه، من نمی دونم ج.ا چه گهی می گیره به سرش. عید فطر روزه گرفتن حرامه. تمام کشور های همسایه دیروز عیدشون بود. فقط اینا کور بودن ماهو ندیدن. چرا؟ آخه مردن امام مهم تر بود! ازون لحاظ. ریده. همه چیز تو این مملکت ریده. اعتقاد رو به مسخره گرفتن. دیگه چی می خوای ازین بالاتر؟ روز عید فطر کل ملت روزه بودن. خاک.


پ.ن.حالم حالم حالم به هم می خوره اینقدر این جمله را شنیدم امسال: "حیف که روزه ام وگرنه" روزه هاتون قبول حق با این طرز فکر.



عَخی.

آمدم پشت پی سی نشستم دلم تنگ شد. تنگا. تنگ.

البته این صاب مرده همیشه تنگه، الآن تنگ تر شد. هشتگ ادا تنگا، اگه ربطی داره.

همین جوری یک بیت شعر براتون بنویسم دلتون وا شه.

بیته حداقل سه چهار ساله نیامده بود تو ذهن خودم و بهش فکر نکرده بودم. خیلی ناگهانی به ذهنم بارید الآن.


دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

از چه با دشمن جانم شده ام دوست، ندانم!!


یادم نمی آد آخرین باری که با فراغ بال نشستم این پشت واس دل خودم تایپ کردم کی بوده.دو سه سال پیش.

یعنی یه کار می کنن از کامپیوترم متنفر شیم. برو کوفت مریض رو ببین. آزمایش مریضو بخون. درد مریض رو در بیار. سی تی ش رو نگاه کن. کی گفته قیمه ها رو بریزند تو ماستا.

من کامپیوترو دوست داشتم لعنتیا.

هرچند الآنم دوستش دارم این کله مکعبی کره خرو. بیشتر حتی. ولی دلم نمی خواد که ذره ای ناخالصی وارد عشقم بشه.



نقل قول از اینستاگرام:

"رئیس جمهور تاجیکستان تصویب کرد که افراد تا سن ۱۸ سالگی نمی توانند دین و مذهب داشته باشند تا از کودکی ناخواسته درگیر ترس و وحشت نشوند. از ورود افراد زیر ۱۸ سال به مساجد و کلیسا ها جلوگیری می شود.

پس از ۱۸ سالگی که به سن تشخیص رسیدند در صورت تمایل می توانند دین انتخاب کنند."


رو نمایی کردم از یکی از کشور هایی که باید روی آن کراش داشت.

لهجه دارند،

قشنگ می رقصند،

پارسند،

این قانون هم که گذاشتند.

خدافظ شما!


مرسی! واقعا مرسی! من این ایده خیلی وقت بود تو ذهنم هست. مرسی که تاجیکستان رو کردی پایلوت ایده ی من.

پیش بینی می کنم تعداد زیادی از افراد هجده ساله تمایلی به انتخاب دین نشان ندهند اگر تحت اثر فاکتور های خانوادگی شون نباشه.

هجده سال اول تو گوشت نخونند از دین، بقیه ش رو هم بدون دین دووم می آری!

فرض کن اگه بشه تحت این روش بعد یه مدت دین حذف بشه.  مثل جرقه ست.

به نظرم انسان امروزی دیگه نیاز های انسان قدیم رو نداره. دین می تونه حذف بشه.

فقط باید یه شکاف به وجود بیاد بین نسل ها، تا جوان تر ها رو دچار تفکرات نکنند.


* عنوان ترکیبی آمدم از سیاوش و رجب، تا که جیگرتون خنک شه.


به خدا این شانس ما را  افعی ای کفچه ماری مار آنادایی چیزی گزیده

مادر بوردم سوخت!

یا حداقل می گن سوخت!

اینقدر کلافه ام،

اینقدر عصبی ام،

حد نداره


بعد منم سر این قضیه که تصمیم گرفتم وسواسامو بذارم کنار، کیسو با تمام زندگیمو که توش بود دادم دست اولین مغازه تعمیراتی که زیر دستم اومد

می تونستم بدم دست آشنا، ندادم

می تونستم حداقل رم و هاردشو بردارم، برنداشتم

می تونستم ببرم دو جا نشون بدم اقلا، همینم نکردم

هیچ غلطی نکردم

بردم دو دستی دادم دست یارو گفتم آره من بهت اعتماد دارم قیمتش رو اکی کن خودت ارزون درآد فردا می آم می برمش

هیچی دیگه الآنم که دارم خودمو به هزار تیکه ی مساوی تقسیم می کنم


این اذیتم می کنه،

که حتی خودم هم نمی دونم چی دارم روش

فقط یادمه دسکتاپم فول بود. یک جای خالی نداشت

و درایو ها هم تا بیخ پر

بروزرم هم که باااااااز

رمزا هم که همه عیان چون به پنهان کاری اعتقادی نداریم

نوش جونش قشنگ ببره همه چی رو بکشه بیرون اصلا ببینم حوصله ش می کشه با سن شصت و خورده ای ساله ش

این اذیتم می کنه که حتی خودم هم نمی دونم مارک قطعه هام چی بود که حالا اگه عوض بدل بشه بتونم بفهمم

فقط کارت گرافیکم یادمه اونم چون زیاد باهاش ور می رفتم

خب این خیلی رایجه، می بری می دی تعمیرات  بی انصاف باشن برمی دارن از روش دسته دوی خودشونو می ندازن

حالا همچین مالی هم نبود دیگه کم کم کیس هفت سال پیشه

ولی وحشت ناک گران شده

آیا می دانستید قیمت سی دی چه قدر می باشد؟

سه هزار تومان.

حالا آیا می دانستید قیمت دی وی دی چه قدر می باشد؟

بازم سه هزار تومان.

خب دیگه به مرحله ای رسیدم که از استرس ناخن هام جواب نمی دن مخم داره داده ی بی محتوا تولید می کنه


از سخت افزار متنفرم

متفررررررم

می دونی چرا؟ چون همون قدر که تو نرم افزار ادعام می شه تو سخت یک نوب نفهم خر تمام عیار به تمام معنام. هیچی حالیم نمی شه 

هیچی


از سخت افزار متفرررررررم


بیا تهشم برات پیش بینی می کنم:

ما تمام تلاشمونو کردیم ان هزار تومنم پولش می شه ولی بازم باید ویندوزش عوض بشه :دی

که دیگر اون زمان من تبدیل به شن و ماسه شدم اینقدر خودمو ریختم تو چرخ گوشت و سابیدم


چرا هیچ دوست خر سخت افزار حالی شونده ای ندارم


ما هم دیر یا زود مثل این کامپ ها می شیم، می آن دکمه مون رو می زنن، غافل از اینکه دیگه هیچ وقت قرار نیست روشن بشیم


پ.ن. حالا این وسط مادرم زنگ زده می پرسه سیستمو کجا برداشتی بردی با خودت 

اومدم بهش بفهمونم مادر بورد یعنی چی که حالا سوخته و چرا قیمتش زیاده

این بماند که بهش می گه "مادر بورن - mother born"

می گم مادر من حالا همون مادر بورنی که می گی

یادته می ریم پیکنیک،

یه سبد زرد هست می بریم،

توش جای شیرینی می ذاری فلاسک چای می ذاری جا میوه ای می ذاری جانونی می ذاری

این الآن حکم سبد کامپیوترو داره

سبدش سوخته

قطعه های توش سالمن ولی نون سالمه، شکلات سالمه میوه ها سالمند فقط جاشون خراب شده

بعد یه لحظه خودم پشت گوشی به هم پاچیدم از خنده اینقدر که مثال فاخری زدم

تهشم قانع نمی شد می گفت اگه چیزای توش سالمن فقط سبد سوخته نباید قیمتش زیاد بشه که

یعنی منو بذاری فقط تمثال بیام

اسم آرایه ش چی بود؟ اسلوب معادله؟

خلاصه که

مادربورن رو

بورد مادر رو

دادم دست غریبه

هاااااااعی


لاشه شو می گیرم عکسشو براتون می ذارم ببینید چه سبد خوشگلی بود!!


عح دیدی چی شد

دی روز نوزدهم خرداد تولد پنج سالگی وبلاگ من بود!

از خیلی قبل تر تصمیمم بود تو این تاریخ خداحافظی کنم ازینجا -وقتی که سنش دقیقا رنده و عدد قابل قبول گنده ای هم هست-، حواسم پرت شد یادم رفت منتها.

البته چون خداحافظی کار سختی بود قرار بود بیام وانمود کنم که یادم رفته، ولی واقعنی یادم رفت!


پیس. بخشی از عنوان وام گرفته از آهنگ بهنام صفوی:

"

تو دیگه رفتی ازینجا،

اگر چه دور.

اگر چه دیر.

زنده ام با عطر یاد تو،

تو این اتاقک دلگیر

"


.:. اگه عمری بود و بازم نوشتیم، از سال بعد دیگه نمی شه با یه دست سنشو نشون داد.


پ.ن. سخنی حرفی؟ با رعایت آداب وارده، (لامصبا) من دارم می رمااااااااااا!!!


هوم. 

ناراحتم باو،

سرم اینقدر شلوغ شده،

نمی تونم به پروژه های جدیدی که بهم پیشنهاد می شه بپیوندم.

یعنی من از بچگی خودم هم یک آدمی بودم که اگر توانم صد بود تا دویست خودم را زیر بار کار و پروژه و جشنواره و فراخوان و ژیگول بیگول بازی دفن می کردم. کلا از درگیر بودن خوشم می آد دیگه،

چون بسیار دوست دارم دورم همیشه شلوغ باشه،

و سرم هم خلوت باشه یکم خل می شم شواهدش کاملاااااااا موجوده

من باید سرم اینقدر شلوغ باشه که مغزم فرصت فکر کردن نداشته باشه و موقع خواب بیهوش بشم. جدی می گم

در غیر این صورت بی هیچ شکی با قطعیت گند می زنم به زندگیم

احتمالا در آینده هم (اگر عمری بود و خودمان را در مسیر به فاک ندادیم) دقیقا از همین هایی می شوم که پشت سرشون می گند طرف با کارش ازدواج کرده

البته کار اون شکلی نه ها

کار چندش آوری که دوست نداشته باشم نه

کار این شکلی :)))

که خودم انتخاب کنم

به علایقم مرتبط باشه

زور نباشه

دلی باشه


متاسفانه در حال حاضر تنها فعالیت روزانه ای که زیاد باب میلم نیست درگیر درس بودنه،

که اونم شکر خدا دارم علاقه مند می شم ژن هام موتاسیون داده و برای همین واسه اینم باید وقت بگذارم

ولی وقتمون رو تلف می کنند

من خودم خیلی بهتر می تونم استفاده کنم

خیلی بی جهت هدر می دن این وقت رو


ببین الآن چی به سر خودم آوردم که قبول نکردم فردا برم ! زنگ زده بودن که بابا ما روت حساب کردیم و تو شاخی  و تعریفی هستی و اینا ولی من رد کردم.

با غم رد کردم. و با قطعیت. چون دقیقا دلم داشت می لرزید که بهش بگم فاکینگ یس بابا لتس گو گو گو!!!

خیلی زور زدم که بتونم بگم نه. چون واقعا دیگه جا برای هندونه ی جدید نداشتم ولی هنوز حس گند و مزخرف رد کردنش همراهمه

همین جوری ش هم کل هفته استرس کار های انجام نشده را دارم

کاش طول روز ۴۸ ساعت بود

کاش بود

واقعا

کاش می شد زمان این بچه های علاف هم سن خودم که می بینم اینقدر فنی به هیچ و پوچ هدرش می دهند مال من بود

خیلی تفکر غلطیه ولی همیشه این اجازه رو به خودم می دم که از بالا نگاه کنم و بگم اگر جای بقیه بودم نسبت به خودشون خیلی بهتر از زمانی که دارند استفاده می کردم

اینکه زمان این قدر کمه که من با وجودی که در طول روز تماما دارم می دوم (تماما، تماما) باز هم یک سری تجربه هایی که دوست داشتم رو هرگز به دست نخواهم آورد، خیلی غم انگیز و افسرده کننده ست


من واقعا وقت کم می آرم تو زندگی

من همیشه حرص زمانو داشتم

یکی از هیجان انگیز ناک ها رو نرفتم و رها کردم مال بقیه باشه

در صورتی که پوزیشنش حق من بود، سهم من بود، مال من بود

چون سبدم جا نداره.دستم پر از هندونه ست

ناراحتم باو


یه حسی توم هست 

همیشه بهم می گه نه تو همه چیز رو باید شرکت کنی باید تجربه ی همه ی ایونت ها رو داشته باشی باید تا می تونی قبل مردن انواع و اقسام حس ها رو احساس کنی

خب امروز با این حس مقابله کرده باشم یحتمل

ناراحتم ولی

Down

So feeling down

افسرده شدم شدیییییید

حس چروکیدگی قلبی می نمایم



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها