امروز من جلوی یک جمع بسیار رودربایستی دارنده و خجالت آورنده،
فرمودم "نعشِ قبر"،
و یک نفر از جمع، تمام اهتمام خودش رو به کار بست که کل جمع (که حالا ساکت شده بودند) بفهمند:
"مجید جان، دلبندم. نعش قبر نه! "نبش قبر". "
فارغ از حس خجالت لحظه ای که بر تمام وجودم مستولی (این واژه رو هم بلد نیستم چه طور بخونم و فقط بلدم به کار ببرم) شد،
در چشمانش زل زدم و گفتم :"درسته."
و بعد از رد و بدل جمله ای چند، اعتراف کردم که "اکی باشه من این واژه رو نمی دونستم و بلد نبودم!"
و خندیدم. خیلی عادی. انگار که حالا چی هست مگه. در یک حالت کاملا بی خیال. (البته خوب از درون واقعا اهمیت می دادم و آزرده بودم که چرا همچین فول گنده ای داخل همچین جمع به اصطلاح فرهیخته ای.)
خب واقعا کار سختی بود در حالی که همه منتظر بودند تا من در سن بیست و دو سالگی پیکار کنم، من فقط به سادگی اعتراف کردم که بلد نیستم.
ولی الآن کمترین حس بدی ندارم نسبت به حرکتی که زدم.
خب حالا یکی ما رو ضایع کرده، ما هم به ضعف دانشی مون اعتراف کردیم. می خواد چی بشه.
هشتاد درصد ایران همچنان دارند تو فضای اینترنتی می نویسند: "نظرتون راجب فلان چیز چیه."
و اون بیست درصد باقی مونده هم می نویسند "بزار ببینم چی می شه!"
و همه هم هزار ماشاالله دکتر و مهندس و وکیل و فلان اند.
الآن که بهش فکر می کنم حتّی به اندازه ی کمترین ذره ای احساس کوچیک بودن یا خورد شدن نمی کنم،
حس می کنم با این اعتراف تلخ، الآن روان خودم آزاد تره و می تونم رها تر باشم.
نسبت به همون یک نفر هم کمترین حس گندی ندارم،
حتی یه ذره حس خوب هم دارم که ایول بهش، عجب چغر بد بدنی بود لعنتی و از این حرفا،
با وجودی که خب کاملا مشخص بود چکش برداشته فقط بزنه ما رو له کنه.
البته از شما چه پنهون واژه رو بلد بودم حالا که فکر می کنم، یعنی اگر می خواستم داخل یک پست یا متنی استفاده ش کنم واژه رو، مطمئنم درست می نوشتم. ولی خب دانش و اطلاعات ما تحت اثر اوضاع محیط هم هست دیگه.
یکی از معلم های عزیزم، همیشه می گفت استرس ما رو پنجاه درصد خنگ می کنه، پس شما صد و پنجاه درصدی باشه اطلاعاتتون تا وقتی خنگ شدید، به صد در صد برسید.
شاید تو اون لحظه خجالت می کشیدم یا استرس داشتم و مغزم به قدری بایکوت کرده بود که واقعا فکر می کردم این کلمه را بلد نیستم و خلاصه کلا چرت و پرت گفتم دیگه.
ولی تا عمر دارم دیگه واژه ی نبش قبر رو یادم نمی ره ها. خخخ. ها ها ها ها.
کلا به نظرم به طور کلی اعتراف به ضعف (که این اتفاق، یک چشمه ی خیلی کوچکی از همین موضوع بود) خیلی کار لذت بخشی می تونه باشه(لذت های نهان)،
فقط اون تیکه ی اولش که باید غرورت رو بکوبی و اتفاقا کلنگ اول رو هم خودت بزنی خیلی سخته،
بعدش یَک چنان حس خوبی داره که نگو.
همین که از تو انتظار داشته باشند بی نقص باشی، مخرب تره و خودتم صاف می شی.
و خب حالا من از تک تک شون چنان فول هایی دیدم که گرگ هم سر به بیابون می ذاره اگه بفهمه و به نظرم این با همه شون در. Xd
یک جمله ی قصارمعروف هم هست،
میگه:
"اگر بدانید، مردم هزاران بار بیشتر به یک سردرد معمولی خود اهمیت می دهند
تا به خبر مرگ من و شما،
دیگر نگران نخواهید شد
که درباره ی شما چه فکری می کنند!"
نقل شده از دیل کارنگی یا هرکسی هست.
که خب عمق خودخواهی و به کفش گیرندگی انسان ها رو می رسونه.
به هر حال راسته واقعا. موافقم باهاش،
و از نتیجه گیری ش استفاده می کنم و می گم فردا که بشه،
هیشکی هیچی یادش نیست.
آدما باید بهش برسند که اشتباه های احمقانه از هر کسی می تونه سر بزنه. از رهبر. از انیشتین. از من.
بدین حالت که:"همه چیز را همگان دانند!"
و اینکه"حالا واقعا مگه می خواد که چی بشه."
EVERYBODY REPEAT AFTER ME:
"NABSH -E- GHABR"
خاک عالم.چقد امروز خوش گذشت جدای این ماجرا. این حجم از شادابی. واو. ترکید. چه ندید بَدید.
درباره این سایت